هر چه از آن مردک، «دستغیب»، در سر مفلوکم کاشتید جوانه زد و کهنه درختی شده است که تنها میتوان پذیرفت که هست و در مقابل آن هیچ نیستی. کسی هیچ وقت از من نپرسید: بزرگترین وحشت زندگیات چیست؟ یعنی نه! نپرسید بع آن شکل که من پرسیدنِ سوالی برای دانستن جوابی بدانمش.
اما جواب، چهار حرفی و کلمه، «برزخ» بود. البته جواب را که احتیاج نداشتند، قبل از ونگِ اول دنیا برایم دراعماق کاشته بودنش.
امروز وسط کاغذهایی که در آن آتش کذایی نسوخته، و به عنوان یادگار برای سوزاندن آنچه از دلم ممکن اشت باقی مانده باشد وجود دارد تکه کاغذی یافتم. نوشته بودم:
«آقاجان اومده اینجا تا تلاش هایش را برای روانیتر کردن من ادامه بده. نصفه روز را که شکر، به خواب و دوری گذشت. اما قسمت هیجان انگیز ماجرا تازه در حال جان گرفتن وآمادهی اجراست.
مردک نشسته توی هال و به خانوادهاش زنگ میزند. یکی از فک و فامیلهایش مرده است که نمیدانم و نمیخواهم بدانم که کی هست. بزرگ آقا تلفن به تلفن به صاحب عزا نزدیکتر میشه و تمام تماسها با این جمله شروع میشود: "تسلیت میگم، من هم قزوینم. سیمین تصادف کرده."
با حساب من تا به حال پنج شهر تا به حال از داستان خبردار شدهاند، هرکدام هم با ورژنی دلخواه و در لحظه. جراحت کم، خسارت زیاد، جراحت مختصر، آسیب قابل درمان، ماشین داغون شده، اتفاق نه چندان جبران نشدنی..خویشتنداریاش برای نگفتنِ دخترهی پدرسوخته واقعا ستودنی است. مردک پدرسوخته!
صدای ویدئوها و موزیکهایی که لابهلایشان خودم را از آقاجان پنهان کردم رو کم کردم و به داستانها گوش میکنم، داره نقش پدرِ دلسوزی که به قضایا اهمیت میده رو به همین سادگی برای خودش میخره؟!
ظاهرا همه چیز خیلی ساده است، خیلی خیلی ساده.
اما یادم باشد،
نه برای من.»
صدای سائیده شدن دندانهایم را وقت نوشتن این خطها در آن روزِ نحس با گوشهایم میشنوم.
معجزهی زندگیِ منحوسم! سرانگشتی که چرتکه بیندازی، به گمانت تا همین لحظه چند سال نوری پیرترم کردهای؟!