هرچه عزیز است تبدیل شده است به «بود» و ما همچنان نفس از جانمان در میآید.
انصاف نیست.
اما همین است، مگر نه؟ انصاف نیست و هن هن کنان دارم به تپهی «هیچ وقت هم نبوده» میرسم.
نگفتید. آن ب بسم الله نگفتید و درست نمیدانم خوب کردید یا نه. انصاف مثال این ترقههای آتش بلند و کوتاه، آرام و پر سر و صدا، گاهی به رضا و لبخند و گاهی به خشم آدم را در خیال دنبال میکنند.
من راهم را رفتم. هرچه از این پس هوس کنم یا بخواهم، همان است. به همان کوتاهی. هوسی و خواستنی. رفتهام آن جادهها را که باید، میدانم. دل همیشه لرزانم تنها اینجاست که ایمانی بی تزلزل دارد و میدانم سهم من از این سفر خرد کننده این بود و پشت نکردهام به آنچه باید.
نامها بلوریاند. دیگر ردیف نمیشوند. همین است داستان خشمها، عشقها، داستانها. باید همین باشد، اگر که نه چطور کوله را آخر راه در میان سیاهی شب جایی رها کنیم و فقط بدانیم تمام شد؟ راه میروم، اما جایی که جایم نیست. جایی که نمیدانم، نمیشناسم. کی آن زمین آشنا در به رویم باز میکند؟ خاطرم میآید که چقدر پا کوبیدهام و تقلا کردهام برای آن، اما آن هم گذشت. باز میشود، وقتش که بشود، و میشود. زود میشود. شمیم عجیبی به میان مغزم میرسد و آرامم میکند، نزدیک است.
سخت بود. درد داشت. شکنندهتر از قدرت نداشتهام بود. گرانتر از بیچیزیام و غریبتر از بیکسیام.
ذرههای آخر خاکستر انصاف دانه دانه از میان مشتهای کوچک و ضعیفم به زمین میریزند.
هر چه عزیز است، هر چه عزیز بود.
هر عمری «دم»ای برای آه کشیدن به انسان هدیه نمیدهد.