دخترم سالها فرشتهای در تاریکی بود که در عمق کثافتها میتوانستم چشمهایم را آرام ببندم و ببینماش. در میان سپیدترین ابرها، با زیباترین نور مهربان خورشید سوار تاب سادهای از یک ریسمان روبرویم به جلو و عقب میرفت و لبخند میزد. دو دندان زیبایش دلم را از عشق میپیچاند. همیشه سکوت بود و من بودم و آن عشق جاودان.
امشب باز در تکرار «دوستت دارمها» به خلسه رفته بودم. از تاب پیاده شده بود. موهای تابدارش که در نسیم میرقصید تک به تک موهای خودم بود. دستم را گرفت، به آن تکیه کرد و راهم انداخت.
گفت: برویم.
گفتم:برویم.
دیدم که رفتیم و رفتیم و همیشه رفتیم.
صدای دخترکم اولین لرزش دلام بعد از قرنها تنهایی و سکوت در گوشهای تاریک که نامش زندگیام است بود.
اگر رفته بودم به آن زیبایی و خوشبختی محال، به سوی زندگی و نه مرگی در جسم با نفس، نباید اینجا بوده باشم.
نباید اینجا بوده باشم.
نباید اینجا میبودم.
نباید اینجا باشم.
با تشکر