یک
زشت و تلخ و نفرت انگیزی. چیزی در تو همه رو افعی می کنه، همه ی آب ها رو کدر میکنه، همه ی رنگ ها رو خاکستری با تنالیته ی بدترین سبز دنیا میکنه. سرد. تلخ. نفرت انگیز. بولد و نفرت انگیز. اگر نبودی اینجا برای خودت ایمیل نمیدادی، قلبت این همه تیر نمیکشید، دنیات اینقدر سیاه و بی ته نبود. صد و پنجاه یعلاوه ی صد و پنجاه کیلومتر با خودت یک سره و تند حرف نمیزدی و با دلو از چشمهات آب نمیکشیدند. ترمزت خراب نمیشد. هرچی تو اون جاده ی کوفتی و سرد و خسته گفتی به کنار، تو نفرت انگیزترینی، این برای اون لحظه ی عجزی که زانو زدی و التماسِ یکی توی دنیا رو کردی که فقط برای دو ساعت بشناسدت، دو ساعت احتیاج به کسی که بلدت باشه برای این که رد کردی و بدونه چطور برت گردونه. تو نفرت انگیزی، سوال و جوابی نیست، نمیبینی سی و دوسال گذشت و یک نفر رو هم نمیشناسی که بلدت باشه به اضافه ی دوساعت وقت؟ بیا اینجا بنویس. روی کاغذ بنویس. ننویس، همونطور یکسره برو ته اون سیاهچال و بی صدا توی هزارتوهاش بخز. اداست. همه اش مزخرف و بی جهته. باید همه چیز رو متوقف کنیم. برای تو هر کاری کردن فقط عوض کردن انباری های ته یه سمساری توی یه بیابونه. چرا نمی میری؟ چرا جون نمیدی کثافت؟ داری برای هر تیری که میکشی یه بسته و نیم میندازی بالا. هیچی تو زندگیت نداری، درمان که خیاله، تو که دیگه داری از نون میزنی تا یه مشت مسکن گیر بیاری و درجا تمام کنی، تو رو به ردای مقدس شیطان رجیم قسم، چرا زنده ای لاشه ی تخم حروم؟
دو
باید فکر کنم.
باید فکر کنم.
لعنت...باید فکر کنم.
سه
عصر رو با سه بسته استامینوفن ته کیف به شب رسوندم. شب با کجای کیفم میخواد به صبح برسه؟ صبح فردا چه خبر؟ ظهرش؟ این چرخه ی باطل تا کی من رو میچرخونه؟ توی ماشین لباسشویی روشن دنیا افتادم و کسی اتفاقی هم دستش به دکمه ی خاموش نمی خوره. من از بیرون چه خبر دارم؟ شاید هم کسی خونه نیست. شاید این چرخش مدام بچه هاشون رو سرگرم میکنه. "شاید" برای ردیف کردن زیاده، اما اثرش توی سرنوشت من چیه؟
جهار
پنجره ی این اتاق الان به هر کسی تصویر درستی از من ارائه میده. یک لامپ، یک صورت و دیوارها، همه ساکت، به رنگ گچ، ثابت. از اول تا آخر دنیا بی صدا، ساکت. بارونِ نفرت انگیز رو به روی ما طوری جولان میده که انگار خورشید هیچ وقت وجود نداشت.
سکوت، فقط سکوت.
کاش این دیوارها از هم باز می شدند. احتمال زنده بودن و دهان باز کردن اون ها کیلومترها بیشتر از منه.
امشب صبح نمیشه، همون طور که شب های پیش نشدند.
سفید. سکوت. سین.
پنج
صدای فریاد از بلندگوی رادیو توی خونه پیچیده و من توی هزارتوها با هر موزیکی که عوض میشه از یک در به سفر می رم. چرا باید وسط سفر همه چیز رو از هم بپاشند که به خانم ها آقایان واقعیتِ زمان و مکان رو خبر بدن؟ واقعیت تومور غیر قابل عمل سر منه، یادآوری؟ اون هم این شب خیلی بد؟ چرا دارم از این خونه میرم؟ کسی که قصد شروع دوباره ی چیزی رو نداره از سایه ها بیرون نمیاد، این سایه چه آزاری داشت؟ مردم دست میزنند. آخرین باری که توی جمع بیشتر از دونفره بودم کی بود؟ کجا بود؟ فرقی نمیکنه... فریادش اونقدر خش داره که تصویر توی ذهنم یک رینگ قرمزه و آدم های بی گردن و دستکش های غول پیکر. باید اینطور باشه. نمیخوام طور دیگه ای بدونم، بتونم، نه دیگه. لااقل الان که به هر کسی پارس میکنم میدونم فاصله ها از کجاست. این طور درسته، احتمالا همین طور درسته. چرا مغزم دائم به عکس روزبه و این حقیقت پرتاب میشه که از زندگی و کار و ازدواج و تولید مثل شون اینطور باخبر میشم و خیلی ها رو هم اصلا نمیشم. روزبه همون بچه ی تخس کله تراشیده نبود که مدام من و نادیا باید حرف هامون رو از یورتمه رفتن هاش قطع میکردیم؟ و کی اینقدر عاشق ویراستاری شد؟ نه. روزبه داستان امشب من نمیتونه باشه. فکر به این جماعت چسب هام رو باز میکنه و اونقدرها دیگه روی خودم برای نگه داشتن این قطعه ها در هم نمی تونم حساب کنم. رفیقمون برای تکمیل جمله ی من فریاد زد: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود. اون آخرین ضربه ی اجرا هم پای من. هرچی نباشه من و وحشت خرده حساب زیادی داریم.تو ناله کن. حالا حالاها سقف و دیوارها برای خیره شدن دارم.
امشب میل رسیدن به نیمه ی راه رو هم نداره.