تنها تو از میان تمامِ نامهای آشنا در سرم، درد کتک خوردن و شوک برقی در بیمارستان مهرگان ودوست داشتنِ گذشته را میشناسی،اسماعیل
تنها تو هم مثل من و دیوانگانِ مهرگان رازهای پشت آن در را دیده ای، که «دیوانه» کیست و چیست. که دیوانهها چه قصهها و مهربانیها میدانند.مردمان گمان میکنند دیوانه و تیمارستان و دیوانگی را میشناسند.اما من میدانم و تو میدانستی که نمیدانند. که چه دنیای ناگفتنیایِ غریبی ست پشت آن در، در بیمارستان مهرگان، اسماعیل.خوشا به نامت که کسی بلد بود و شعر تو. تنها دیوانگان مهربان تن بیجانت را به تخت رساندن ، بیکسی و از دست دادن تدریجی حافظه عجیب دردی دارد.دیوانهها چقدر قصه میدانند. چقدر مهربانی بلدند. چای در دهانت در حال بسته شدن به تخت را چه با سخاوت به حالت هدیه میکنند. آن در، آن دنیا، مانند قربانیای تسلیم هر روز برای شوک مثال با پای خود به مسلخ رفتن با تن و روان چه دردهای ماندگاری برای آدم جا میگذارد، اسماعیل!«دیوانه» «تیمارستان» «درد». مردم چه ساده تعریف و استفاده و قصه و معنی میکنندش، انگار واقعا میدانند دیوانه کیست و چیست و رازهای پشت آن در چه حکایت غریبی است.خوشت به حالت که در گور خوابیدهای، زندهماندن عجب دردی دارد، اسماعیل!«چرا من زنده باشم و تو مرده باشی؟»دنیای پشت آن در اسماعیل، دنیای پشتِ آن در!