افسانه‌ی ما
۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه
عين ديوانه‌ها بستني مي‌خورم. انگار چيزي توي قفسه‌ي سينه ام آتش گرفته و نياز به امداد فوري داشته باشد. امروز آن‌قدر رفتم سر كوچه كه بار آخر از ترس نگاه فروشنده به سرعت محموله‌ را از توي يخچال برداشتم و پولش را گذاشتم و آمدم. اين بستني آخري را با هزار تا چيز تازه تركيب كردم و داشتم مي‌خوردم و هرچي به آخرش نزديك تر مي‌شدم عصباني تر بودم. عصباني از بستني‌هايي كه بدون اين مزه ها تمام شدند. نيم ساعت گذشت و ديدم واقعن عصباني‌ام. يعني با خودم شوخي نكرده بودم، جدن عصباني بودم.
نمي‌دانم من تا الان چه شناختي از خودم داشتم. كلن.
1 Comments:
Anonymous chiz said...
باید یه بستنی فروشی بزنم ، رو درش بنویسم ((پول نمیخوام، جنون بیاورید. دفعاتِ خریدتان نا محدود))
البته فروشندش باید خودت باشی چون من میخوام برم تو بیابون غاز بچرونم.