همه چيز ميتونه از يه سردرد ساده يا کمي فراتر از ساده شروع بشه. با سردردهاي دائمي خواب خوشي در کار نخواهد بود.پرده رو يواش کنار زدم؛تهران غرق نوره؛و تا به حال به اين موضوع توجهي نکرده بودم.اينطوريا ميشه که سر کلاف روميگيري و شروع ميکني به کشيدن. بلند شدم.نااميدانه فکر کردم: بعد ازمبتلا شدن به هر مرضي اولين گام من به سمت اولين نوشيدني گرم در دسترسه. چند جمله است که دائم توي مغزم ميچرخه.ببين همينطوري مسير فکر آدم شکل ميگيره. اول اينکه امشب يه مطلبي راجع به لحظات پيش از خودکشي يک نفر خوندم.نميدونم چي بود؛اسم مطلب رو درست يادم نيست اما چيزي که برام پررنگ بود اينبودکه چرا من اين فضا رو کاملا حس ميکنم؟ فضاي بيماري احتمالا درک حالات روحي باقي رو راحتتر ميکنه؛ بعد همين مسئله مريض احوال ترت ميکنه.مثل فهميدن..يعني تلخي و نااميدي به اون شکل شاعرانه اش يک جور لذت براي انسان ميتونه باشه.يعني اصولا تا وقتي که ميدوني کس يا کساني از ديدن مصائبي که تحمل ميکني عذاب ميکشند و خودت رو عنصر قابل توجهي ميبيني و احساس قدرت ميکني کاملا ارضا ميشي. خوب درواقع اون لحظات خلاف تصورشخصي؛سختي سختي نيست؛ يابه واقع مزه اش تلخ نيست. خيلي ها هميشه روي همين سطح نگهش ميدارن؛امابه هر علتي اگه توي سراشيبي بيفته ديگه موضوع فرق ميکنه.جدي ميشه.ديگه تلخيش واقعا تلخه.تــــــــــــــــازه دوزاريت ميفته که چقدر سخته؛چون ديگه ارضاء شدني درکارنيست!فرضم هم همه فهميدن؛فرض هم همه تحسينت کردن-خوب.که چي؟
آدم بعد هي سعي ميکنه خودشو بکشه بالا؛يعني فکر ميکني که چه عبث!دارم سعي ميکنم برگردم به عقب بعد از اينهمه تلاش؛اما به واقع داري ازيه تپه ديگه بالا ميري.نميدونم.شايدم راه درستي باشه.چقدرسخته بدون درک اون دوره اين حالت روفهميدن..که مثلاسعي کني دوباره برگردي واز چيزهاي ساده تر لذت ببري..يا اينکه سعي کني انگيزه هايکوچيک و بزرگ به زندگيت بدي.در حالي که کاملا اينو باتماموجودت حس کردي که هيچي نيست.بعدشايد لابه لاي انگيزه هاي ريز باقيمونده توي پستوي ذهنت که ميگردي ببيني که بشر دوستي با هر فرمي خيلي وقتها پررنگ بوده؛هنوز پررنگ مونده.عجيبه از آدميزاد! اونم سرنقطه اي که خودشو کاملا تباه شده ميبينه. شايد
آدم سرنقطه ي پايانش شروع ميشه؛ يا شايدم دروجود ديگران. در هر صورت دارم به اومانيسم ايمان ميارم.
افسردگي که مياد آدم شيشه اي ميشه.افکارديگران رو بهتر ميتونه بخونه.دواي دردشون رو يا اينکه چي حس ميکنن و چي ميخوان.هيچي نيست. اگه هي مبلها رو جا به جا ميکنيم وهي تير به تخته ميکوبيم و هي فرق سرمون رو عوض ميکنيم چه کسي باشه و چه نباشه احتمالا واسه اينه که هيچي نيست. ما بااين شکلها بهش هويت ميديم؛ يا حداقل تلاش ميکنيم بديم.هست اش ميکنيم.والا فکرشو بکن؛ هيچي نيست.هيچي.
انفعال خود مرگه.مرگ وقتيه که زندگي نباشه و زندگي اصولا وجود خارجي نداره؛ مگه اينکه کسي بخواد که باشه و هي تلاش کنه و البته به اون هيچي فکر نکنه. اين وسط مردم چند دسته ميشن...يا خدا پرست ميشن يا عاشق و ديوانهبه هرشکل و يا بشر دوست ميشن و ميرن سراغ تفکرات انساني يا خودکشي ميکنن. يعنيدرواقع استدلال ومنطق مقابل نفس زندگي يا زنده بودن آدمه. اون ديونگي هاي بدون توجيه همون چيزيه که واردش ميکنيم به زندگي که دري براي باز نکردن داشته باشيم. چقدر حرف زدم. سرم درد ميکرد؛بيمارهم که هستم.دلائلم براي اينهمه حرف کافي بود. آها! اين مسئله ئ خودخواهي روهم اضافه ميکنم به موارد بالا
خوب دستم کاملادرد گرفت.شايد حالابتونم بخوابم