هميشه، هرسال، حوالي همين ايام جنگ نامحسوس من با اتفاق طبيعي ِ تغيير فصلها شروع ميشود. براي خودم روزي صد بار با صداي بلند تكرار ميكنم: اتفاق طبيعي، انگار كه اتفاقات طبيعي درد ندارند. اما چه فايده؟ سنبهي اين فصل مثل هميشه پرزور تر از دستهاي خالي و بي رمق ما بوده. همين حالا كسي كه برايم عزيز است يك گوشهاي روي زمين يا تخت يا صندلي افتاده و دارد دردهايش را براي خودش ماستمالي ميكند. نتايج اش را كه در ميان ميگذاريم به اين نتيجه ميرسم كه در مجموع گه خاصي هم نخورديم و اگر تغييري احساس شده صرفن گذر زمان كمي به ضخامت پوستها اضافه كرده كه اين هم نميشود پيشرفت، اما ما به روي خودمان نمي آوريم و واقعن چرا هم بياوريم؟ جايش هم ديگر را دلداري ميدهيم. با كلمات بيفايده و اسمايلي هاي بي خاصيت. كه اهميتي هم ندارد، اهميت مفهوم پشت اين تلاش هاست، همان كه پيام ِ حواسم بهت هست را مخابره ميكند. كه حواسم هست كه كسي، جايي، حواسش به تو نيست. حواسم به بي تابي ها و دلتنگي ها و مشكلات و تنهايي ها و بارهايت هست. كه اگر غلط خاصي نميتوانم بكنم اما روي يك مدار با هم ميچرخيم و از مسير نگاهم كنار نميروي. دستات را وقت افتادن ول نميكنم و غصه ات را ميخورم. تمام كلمات مناسب دنيا را هم اگر داشتم برايت باز هم حتا در حد تارعنكبوت براي بسته شدن حفره اي كه ديگري كنده و زخمي كه ديگري زده نمي آمد. اما هر چه بيفايده، باز هم غصه ات را ميخورم. غصهي دوست بايد واگير داشته باشد، اگر نداشت آن رابطهي معلول را بايد سپرد به جوي آب كه برود پي كار خودش و رفت از اول دنبال مفهوم دوست داشتن.