افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ خرداد ۱۰, سه‌شنبه


رفيق ِ شفيق ِ من و يک شخصيت شناخته شده براي تمامي سرنشينان ِ اتومبيل مربوطه.اصولا اين ماشين با چشمان خمار ِ اين نازنين شناسايي ميشه و همگان اطلاع دارند که نبايد با زيپ پيراهن ايشان بازي يا خداي نکرده پيچش بدهند.بهترين نمونه ئ همذات پنداري از برادر زاده هاي نازنين مشاهده شده که وقتي سوار ماشين ميشوند سه تايي با هم داد ميزنند: سلام پاگنده! حالت چطوره؟! فقط يک مورد بي احترامي مشاهده شده که فرمودند: جانور خبيث! که انهم مثلما نديده گرفته ميشه چون گوينده اصولا مجاز است.مم..همين
۱۳۸۴ خرداد ۹, دوشنبه
بعضي وقتا هست که تنهايي و همه چي گرمه و دلت هر چيزي رو مي خواد.کل زندگي شده يک توهم بزرگ و بعد استاد گرامي به من ميگه که رد کردن يک ايده ي ابلهانه؛ ابلهانه است.حالا کو تا کشف اوج بلاهت هاي من
..
بعضي وقتها هست که له له مي زني براي يه دختر نيم وجبي با چشماي تيله اي که ميشه اشک ريخت و باهاش حرف زد؛حرف زد؛حرف زد
دارم خفه ميشم
۱۳۸۴ خرداد ۳, سه‌شنبه
بالام جان زن ايراني که ظاهرا فکري به حال خودش کرد(حالا بماند که به چه بهايي) اما فکر کنم اگه جمهوري اسلامي ميخواست به زن ايراني لطفي کنه بايد مغز مرد ايراني رو توي اسيد حل ميکرد.حضرت ولي فقيه سابق! نميشه هر چند وقت يه بار يه نيشتر به ماها نزني؟
ـ اقا اين کامنت دوني شما لينک نداره.اينم اشکال!بفرما
در واقع بهترين راه براي اينکه از ديدن مداوم ِ عبارت تهوع اور ِ :« دسترسي به اين سايت امکان پذير نمي باشد» يا شنيدن بوق اشغال مداوم يا اشکال فني ياکند شدن خط يا باقي موارد لذت بخشِ ِ کانکت شدن به اينترنت در ايران در امان باشيم اينه که بي خيال تمدن بشيم .واقعا که روي روان ِ ادم افتاب بالانس ميزنند اين ملت
۱۳۸۴ اردیبهشت ۳۱, شنبه
انتظار می کشم
۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه
لحظاتي وجود دارند که دراز کشيدي و به سقف زل زدي و يک چيزي مثل صاعقه وجودت رو خالي ميکنه
بعد زيرلب ميگي: ديگه دوستش ندارم
بعد يه چيزي توي زندگيت تمام ميشه
۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه
صدای ناله میاد و بعد صدای پای من که اروم اروم می خزم دنبال صدا.این پرده ها ي چوبی که به هم می خورن رو دوست دارم.همونجا توی تاریکی میشینم رو زمین.زمین گرمه.روی لوله شوفاژ فرود اومدم.میشینم و به صدای چرق چرق پرده هه گوش می دم.صدای ناله هه باز بلند شد.فکر می کردم کوه یخ ـ خاندان ما با اعصاب اهنین به خواب میره،اما نمی ره.صداها همه رفتند و من اپسیلونی از اغوش گرم این تیکه زمین کنار نمی رم.چه حس عجیبیه که سرتو بذاری روپاهات و باصدای ناله های کسی به خواب بری که کمتر از هر کسی در این دنیا بهت نزدیکه.چقدر تنهایی حس گس و ارومی داره.ایده هام رو در مورد انسانیت پس می گیرم، انسان هم با خدا مرد
۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه