روزها به من هم خیلی سخت میگذره.گمانم باز مثل برق رفتم و به خودم نرسیدم.وحشتی رو انکار میکنم که عمیقا باورش دارم.مثل اينکه پس گردني هاي روزگار بالاخره تونست از اهن و تلپ بندازتمان؛قبول دارم.عشق بي پايان زندگيم فردا صبح به تارا مي ره تا براي ادامه ی دوره ي بعدي رخوت آماده بشه. کاش دختر با کفايت تري از من داشت.از اينهمه ادا و تظاهر تعجب ميکنم.رعايت چي چيزي رو ميکنم؟اصول فنا شده؟!دردناک تر از اونه که کميک نباشه.براي سه بار در يک روز از "مرد" بودن خودم شنيدم و دائم تعجب ميکنم که اين مردم پس چي رو مي بينند؟
به خاطر چه چيزي بايد انکار کنم؟من حقيقتا يک دخترم.و بنا به شواهد رد نشدني نه بي خيالم و نه راحت.آتش جهنم هم براي انکار اينهمه سرما کمه؛چه رسد به جان کندن خورشيد روي اين شهر..