افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ مرداد ۸, شنبه
خاتمي اين وسط ميشود " آموزگار بزرگ ادب و شکيبايي" ؛ عزرائيل بالاي سر گنجي منتظر نشسته و ما همچنان به تماشاي بيهودگي امضاهايمان نشستيم و نااميدانه از جلاد انتظار شفقت داريم.
يعني چه چيزي ممکنه اين مردم رو تکون بده؟
۱۳۸۴ مرداد ۵, چهارشنبه
...فاطمه سمبل مظلوميت و بي عملي زن است. او سمبل زن ايراني كه براي هر روزش بايد بجنگد نيست...و اصولا چرا سمبل بخواهيم؟و چرا اگر زن ايراني فاطمه را به عنوان سمبل پذيرفته بود بعد از اينهمه تلاش براي جا انداختن ِ "مظلوميت" به عنوان يک ارزش؛ هنوز به نابرابريش اعتراض مي کند؟
۱۳۸۴ مرداد ۳, دوشنبه
تا قبل از اينکه آرامبخش ها اثر کنند من يک چيزي بگم:
يا از اول مثل انسان شروع مي کني؛ يا عربده از شکسته شدن با تبر نميکشي.همينه که هست دختر جان..

..دائم از خرده هاش ميگه.نميدونم اين چه سنگ لقي بوده که اينطوري شيکسته.بهش مي گم:لامصب منم شکستم.نه يه بار دوبارا! اما فرقمون اينه که تو کينه کردي و بار بعد همچين محکم به هم چسبيدي که نشه بهت دست زد؛ من خواستم هر بار قشنگتر از بار قبل به هم بچسبم.نيگا به کوچيکي دستها نکن! معجزه ميکنن فقط به شرطي که واسه صاحبشون نباشه..

بالاخره چشمهام سنگين شدند.من يک پوست کلفت وحشي ِ حساس هستم.
طفلک بچه ام؛اين لينک کامنت دونيه داره هر پست آب و آبتر ميشه
پيرو پست قبلي؛ از يک دوست عزيز ناديده :

نجواي خاموش بزدلان را در پستوي خانه خويش
همچون غرش آسمان
بلند و رسا
در گوش حاکمان سر دادن
و از هراس توفان نهراسيدن
و جان خويشتن را بر کف گرفتن
و در ميان هم همه ي گنگ عاقبت انديشان
فرياد رهايي برآوردن
و نور را بر تاريکخانه اشباح تاباندن
پاياني جز مرگ شمع نخواهد داشت...

در مرگ شمع هاي نيم سوخته خويش
مرثيه سر نکنيد
و سياه نپوشيد
و بخوانيد از صداي رسايشان
آرمان آزادي را
و رها کنيد پرندگان در قفس را
و خود را از قفس خويشتن....

بر حافظه زمان اعتمادي نيست
با مرگ هر شمع شمع ديگري مي بايست
تا روشن کند هزار پستوي سايه نشينان را
و نوري بتاباند
بر حجره هاي تاريک مردان در زنجير
آنانکه در برابر تندر مي ايستند
خانه را روشن مي کنند
و مي ميرند...
۱۳۸۴ مرداد ۱, شنبه
اصرار نکن!چشمهام رو باز نمي کنم.بيشتر از طاقت من زيباست.ميترسم که تاب نيارم.اگر چشمهام رو باز کردم و باز هم سراب بود به کجا تکيه کنم که پرت نشم به گذشته ها؟چشمهام رو باز نمي کنم.بذار براي وقتي که قلبم اينطور ديوانه وار نزنه.مگه ميشه؟مگه ميشه؟
۱۳۸۴ تیر ۲۷, دوشنبه
...در برابر تندر می ایستند
خانه را روشن می کنند
و می میرند.
۱۳۸۴ تیر ۱۹, یکشنبه
تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد
گونه های خیسمو...
دارام دارم رام داررا دارام رام...
هوم
نچ! تا وقتي conclusion براي حرفها نداشته باشم انشاي خوبي از اب در نخواهد امد.با تمام احترامم به وحشي خويي؛قواعد را بايد پذيرفت و يا خرد شد.
(دنبال ت‌َرکهام ميگردم)
روزها به من هم خیلی سخت میگذره.گمانم باز مثل برق رفتم و به خودم نرسیدم.وحشتی رو انکار میکنم که عمیقا باورش دارم.مثل اينکه پس گردني هاي روزگار بالاخره تونست از اهن و تلپ بندازتمان؛قبول دارم.عشق بي پايان زندگيم فردا صبح به تارا مي ره تا براي ادامه ی دوره ي بعدي رخوت آماده بشه. کاش دختر با کفايت تري از من داشت.از اينهمه ادا و تظاهر تعجب ميکنم.رعايت چي چيزي رو ميکنم؟اصول فنا شده؟!دردناک تر از اونه که کميک نباشه.براي سه بار در يک روز از "مرد" بودن خودم شنيدم و دائم تعجب ميکنم که اين مردم پس چي رو مي بينند؟
به خاطر چه چيزي بايد انکار کنم؟من حقيقتا يک دخترم.و بنا به شواهد رد نشدني نه بي خيالم و نه راحت.آتش جهنم هم براي انکار اينهمه سرما کمه؛چه رسد به جان کندن خورشيد روي اين شهر..
۱۳۸۴ تیر ۱۸, شنبه
ملخها رفتند.همه چيز سرجاي خودش برگشت؛شهر در امن و امان است.مرسي!
من عاشق اين حس گنگ از توي نديده با نعره ي اين اهنگ هستم.من ميتونم با اين اهنگ عاشق يک مشت کلمه بشم٫ميتونم پرپر بزنم به پاي تو.ميتونم بميرم جلوي همين کلمات ساده...و زنده ميشم وقتي که به ياد بيارم بايد شام درست کنم و اين از تمام اين کلمات واقعي تره