افسانه‌ی ما
۱۳۸۵ مهر ۳۰, یکشنبه
صدای سرفه های بابابزرگ موزیک متن فکرهای امشب شده.یک خط در میان به سرم میزند که بیدارش کنم و یک لیوان آب ولرم دستش بدهم و وجدان مزاحم رو خفه کنم تا بگذارد فکر کنم.میبینی؟! تمام ِ زحمتم به سرفه ای بند است.
همین نیمه شبی کلمات ِ یکی که شک ندارم خیلی تلاش کرده تا خودش را بخواباند جلوی چشمم ظاهر میشود: " نگاه به زندگیم که میکنم پر از گودالهاییه که همیشه توش بودم.همیشه هم که به بالا نگاه میکردم فکر میکردم یه دونه از این ستاره ها مال منه.وقتایی زندگیم با این رویاها گذشت،اما همیشه وقتی میومدم بالا نصیبم یه گودال بزرگتر بود.ستاره هم سراب داره؟"



تصویر ِ جهنم و بهشت جلویم باز است و مانده ام چطور برای این جانم بگویم ستاره ای وجود ندارد که چشمهای قشنگش پر از اشک نشود. ترسای مهربان، حالا نیمه شبی بیا و خوبیهای دنیا را به یادم بیاور و انگشتت رو روی بغض بیچاره فرو کن، اما من هنوز هم میگویم دنیا جای زندگی نیست،باور کن!
۱۳۸۵ مهر ۲۶, چهارشنبه
رجعت دوباره به رفیق قدیمی؛ هاکلبری فین!

...خلاصه ما راهمان را کشیدیم و برگشتیم؛ ولی من دیگر مثل اول آنجور سرحال نبودم؛ پکر و پلاسیده بودم؛ انگار پیش خودم کنف شده بودم - هرچند هیچ کاری نکرده بودم.ولی خوب؛ همیشه همین جور است. هیچ فرقی نمیکند که آدم کار خوب بکند یا کار بد؛ وجدان آدمیزاد که شعور ندارد؛ همین جور آدم را آزار میدهد.من اگر یک سگ زرد داشتم که به اندازه ی وجدان آدمیزاد بی شعور بود زهر میدادم و می کشتمش.توی دل آدم پر از وجدان است؛ وجدان بیشتر از همه ی چیزهای توی دل آدم جا می خواهد؛ تازه هیچ فایده ای هم ندارد.تام سایر هم همین را می گوید.
۱۳۸۵ مهر ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۵ مهر ۱۴, جمعه
از دفتر مدفونِ یک گوجه فرنگی ِسابق:

... صبح چشمهام رو که باز کردم اولین چیزی که به زبونم اومد این بود:من موشیرو میشونه هیچ جا ندارم خونه...حالا هی توی مغزم میچرخه.شایدم چون دیشبش ساعتها فکر کردم تا خوابم برد.به اینکه چقدر یک ادم میتونه فلان باشه که اینقدر مطیع همه باشه و نهایت همه ی کارهایی رو که میکنه به هزار تا خاطر باشه و نه به خاطر اینکه دلش میخواد.یهو وسوسه شدم در خونه رو باز کنم و اونقدر دور شم که دستی بهم نرسه.گاهی از نگاه ها بدم میاد.تنم یخ میکنه.میدونم که چیز خاصی نیست اما اونقدر اذیت میشم که خودم هم تعجب میکنم.خوب اینجا شاید جالب باشه.شاید فکر سفر دو روزه به اسپانیا یا گینه ی بیسائو یا سفر سوپی یا المان یا شکلات خوردن یا هر کوفت و مرض دیگه ای خیلی جالب باشه اما نه...نه اینجا.خیلی ها ممکنه بدونن که چی واسه ی من جالبه اما مهم اینه که مهم نیست چی واسه ی من جالبه.جالب نیست؟مهم اینه که چی به نظر بقیه صلاحه.امروز مامان تمام خونه رو به هم ریخت و ساعتها مجبور شدیم بسابیم.اعتراض کردن برام سختتر از سابیدن بود.تحمل وایتکس روی زخم راحتتره از گفتن اخ!جالب نیست؟!
۱۳۸۵ مهر ۱۳, پنجشنبه
بعضی شب ها هیچ وقت به سحر نمیرسند