نیمه شبی از درد بی امان دست آش و لاش شده و کمرم از خواب پر از کابوس پریدم.کابوس که جزء جدا نشدنی زندگی ماست،اما فقط مدتیست که به ریشه رسیده، حالا دیگر مزاحم ها در خواب و بیداری دنبالمان نیستند، صاحب اجازه ها وارد شدند.
سعی می کنم بنویسم،گرچه فشار هر دکمه کتکم می زند،شاید "آن جای دگر" کمی آرام گرفت از گفتن.
اینکه امروز به اندازه ی تمام دو هفته ی گذشته آش و لاش شدم دلیل بر نوشتن نمی شود. باید بنویسم، مبادا زخمها و دردها روزی آرام بگیرند و فراموش کنم که چه شد و چه ها گذشت.این دست راست اگر سه برابر حالا هم کبود و زخم بود،اگر بیشتر از این که نه،تمام وجودم را هم بالا بیاورم باز هم باید از آن چیزی که گذشت بنویسم.
تمام این دو هفته که مثل خواب زده ها صبح به سمت دوستان اغتشاشگرم می رفتم و همه با هم انواع درد ها و تحقیر ها را می بلعیدیم و شب به طرز عجیبی زنده بر می گشتیم به خانه توان حرف زدن نداشتم. دردها با هم یکی شده اند و حرف زدن از آن چه می بینیم و آنچه به سرمان می آید سخت تر می شود.تحلیل که بماند، از لای کدام یک کتاب هایم درد را تفسیر کنم؟ صورت خونی پسر ده ساله دقیقا یعنی چی؟!
اما خوشمزه آن جاست که یک امروز را آرام از خانه آمدم بیرون با این معنا که خوب، مجوز یعنی امروز لازم نیست نگران باشم که بیمارم و قدرت بدنی نصف روزهای قبل است، حضرات مجوز صادر کردند و نهایتا پای جوی بالا بیاورم، کتک نمی خوریم،از دلشوره ی دوستان دل پیجه نمی گیریم.
خوب شکی نیست که دو دو تا در گلستان ما هر روز جوابی بنا به مصلحت دارد.
با
پرنیان قراری گذاشته بودم روبروی حسینیه ی ارشاد.نزدیک میرداماد ترافیک باز نشد و پیاده شدم. مثل خواب زده ها از وسط خیابان و ماشین ها رد می شدم که صدای دست و شادی مردم بالا گرفت.سرم را برگرداندم، ماشین ای که جلویش راه می رفتم ماشین حامل کروبی بود و داشت به آن دست ها لبخند می زد. فکرش را هم می کردیم که اینطور زمان برگردد و اشخاصی که مردم از دیدنشان روحیه می گیرند هر روز غیر قابل پیش بینی تر شوند؟!
از نزدیک های حسینیه دیگر آن ماشین را ندیدم، دیگر هر چه بود دوستان عزیز باتوم به دست در انواع و اقسام مختلف بود.مشخص بود که فکر نزدیک شدن به مسجد قباد را هم نباید کرد.در عوض رفتم جلوی حسینیه ارشاد و یاد روزهایی دوری افتادم که برای تفسیر عرفان مثنوی یا بزرگداشت شریعتی پایم را آنجا می گذاشتم.
در انتظار رسیدن پرنیان کم کم جهنم بود که از راه رسید.تلفنها قطع شد و "آنها" حمله ور شدند.
گفتند بروید خیابان کناری، ما هم رفتیم و در این اثنا هیج نفهمیدم چه شد که درد رسید.
کسی با آن باتوم درازش به دل و کمرم می کوبید و راضی نشد و ضربه ها رسید به دست راست. خواستم بپرسم: برادر! خبر داشتی می نویسم؟!
آش آنقدر شور شد که یکی از چماقدارهای هم پالکی اش جلویش را گرفت و سرم داد زد: برو! خوب من داشتم می رفتم.این رفتن که می گویند چی هست که من بلدش نیستم و با این درد باید توجیه اش کرد؟
نفهمیدم باید به کجایم برسم.جلوی حالت تهوعی که از صبح دچارش بودم به لطف برادر ارزشی مان داشت از غذا به خون تبدیل می شد را بگیرم یا دستم را نگه دارم که از درد دیوانه نشوم یا دلم را یا کمرم را یا آن جای مغزم را که خسته بود و حتی نمی توانست بپرسد: چرا؟
به گمانم دیگر چیزی نمی دیدم.فقط می دانم کشیده شدم داخل داروخانه ای و دکتر های مهربان کمکم کردند تپش قلب نه چندان سالم را کمی مهار کنیم و ماسک زدند به صورت و من هم عین کش تنبان در می رفتم که پرنیان را پیدا کنم.داروخانه محاصره بود، دستور فرمودند که: این اراذل را بفرستید بیرون که ما پذیرایی کنیم. دکترها در را باز نکردند.آمدند از پشت نرده ها به من که مثل جنازه وزنم را تکیه داده بودم به تنه ی درختی و گلاب به روی شما جواب مهمان نوازی بالا می آوردم و سرم داد زدند: بیا بیرون. کسی از خودشان گفت: ولش کن، حالش خیلی بده. سرم را بالا کردم و دنبال صاحب صدا گشتم. مامور جوانی بود. گفتم: پس میان شما آدم هم پیدا میشه؟! گفت: مگه نیستیم؟ گفتم: فرق اونها که هستند و اونها که نیستند این روزها راحت مشخص میشه.
ریختند و خواستند بگیرندمان که نمی دانم کدامشان چشمش را بست و از زیر دستش فرار کردم، حسی قوی میگوید همان سرباز بود.
خودم را کشاندم تا سر میرداماد و هی پرت زمین شدیم و بلند شدیم.از این تلفن به آن تلفن،از سر میرداماد به شریعتی،گمشده ی ما پیدا نمی شد و حفظ تعادل راه رفتن سخت بود.
جلوی ردیفی از گارد مردان شریف حافظ عدالت تلاش کردم از باجه تماس بگیرم.افتادم.خانمی دستم رو گرفت و پرسید: کی زدت؟ اشاره کردم: رفقا! ظاهرا دهنمان را باز نکنیم بهتره، سرباز کلت به کمرآمد جلو و داد زد: حتما یه گهی خوردی که زدنت. گفتم: بله، چه گهی بالاتر از راه رفتن؟! ناسزا گفت. گفتم: اگر اون که به کمرت بستی به کمر من بود من هم حرف زیاد برای زدن داشتم،اما مطمئن باش،یه روزی اون به دست من می افته و تویی که باید مصادیق گه خوردن رو یاد بگیری.خوب واضحه که زبان درازی کرده بود،خسته بودم،درد امانم را بریده بود و از نگرانی بیچولی نمی دانستم سراغ از کی بگیرم و راه به راه بالا می آوردم.بالاخره این ها در رشد ابعاد زبان تاثیر دارند.
سربازان مستقر در انجا وارد شور شدند که این حتما یکی از عوامل اصلی اغتشاش می باشد،والا چرا اینقدر حالش خرابه؟!( به این ها می گویند استدلال مکتب حماقت مسلحانه) تا تصمیم بگیرند که کمی کتک اضافه به همراه بازداشت حالم را بهتر می کند یا نه مردم شریف که این روزها این لقب به حق اندازه شان است فراری ام دادند.
دیگر نفهمیدم کی آب انار خرید و مجبورم کرد به نوشیدنش و کی زیر بغلم را گرفت و کی دستم را پانسمان کرد، تا اینکه مادر توانست تماس بگیرد و خبرم کند که پرنیان به سلامت از آنجا گذشته و باز نفهمیدم کدام راننده ی تاکسی نشاندم داخل ماشین و رساندم به خانه.
آخرهای شب بود، صداها از پشت بام ها می آمد و تازه اجازه دادم درد بکشم، به یاد کسانی که رد نشدند و حالا گوشه ای از زندانی،بازداشتگاهی همچنان درس منطق در کلاس جمهوری اسلامی میگیرند و غبطه می خورند به آنها که خاک سرد از دست این نامحرمان پنهان شان کرده است.