تنهایی ِ خانه مغزم را می خورد، راه افتادم توی خیابان ها. غربت ِ خیابان ها تنها ترم می کرد. نشستم روی لبه ی سنگی ِ میدان مرکز شهر و به هزار نفر فکر کردم، یکی از یکی دورتر از من. نمی دانم وقتی از تو پرسیدم مشغول جمع کردن وسائلت هستی، سختی ِ صدایم را از توی کلمه های روی آن گوشی ِ بی خاصیت می شنیدی؟ آن شبح منجمد را می دیدی که توی کوچه پس کوچه ها راه می رود و نیمه های شب به خانه می رسد تا شاید درد پاهایش فرصت ِ فکر کردن را از او بگیرند؟
زنگ هم اگر نمی زدیم و اشک های مان را هم اگر نمی شنیدیم باز هم تصویرت را می دیدم. شفاف، انگار که داخل فرودگاه، پشت شیشه ها ایستاده باشم. دردهای ما تکراری اند، ترجمه نمی خواهند.
از تلفن قطع شده صدای دلتنگی و خستگی ات همچنان صورت ام را می سوزاند. چه بین هیاهوی مسافران و چه در خیابان های شهر و چه بین همه ی کسانی که فکر می کنی هستند، به اندازه ی تاریکی و تنهایی ِ این خانه غریب ایم.
تو روی ابرها به راهت ادامه می دهی و من همچنان به ناگفته هایت از توی این گوشی تلفن گوش می کنم و زیر سیگاری پرتر می شود.