افسانه‌ی ما
۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه
اي مرگ بيا كه زندگي ما را كشت
ذهنم گير كرده است روي تصوير يارعلي، وقتي كه داشت از شیر محمد اسپندار صحبت مي‌كرد و آن حكايت اوج گرفتن دونلي‌ ماده‌اش. سرش را فرو كرده بود توي روزنامه و حرف شير محمد را زير لبش تكرار مي‌كرد كه: "جهان ماده است" و سر تكان مي‌داد. لم داده بودم گوشه‌ي كافه، زير نور كمرنگ لابه لاي حصير‌ها و صداي پنكه. گير كرده‌ام. گاهي صندلي‌هاي شلوغ پنجشنبه‌ها و صداهاي بقيه و يك دسته موي بلند از روي اين صحنه رد مي‌شود و همه‌ي اين‌ها مي‌رسد به صداي هق‌هق رفيق‌ام.
و كاري نمي‌توانم بكنم. به دوستم گفتم: زنده صداي‌مان را نمي‌شنوند، با مرگ انتقام مي‌گيريم.
اين پنكه هم‌چنان در سرم مي‌چرخد، حصير و آفتابي نيست. انگار شوكا يكي از صندليهايش را از دست داده باشد.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه
چون کودک نادان از استاد نگریزد
 فايننشيال تايمز و اعتماد ملي دم‌كني‌هاي خوبي براي برنج شل شده از آب در نمي‌آيند. زود شل و پاره مي‌شوند. ظاهرن اطلاعات و كيهان با در قابلمه سازگاري بيشتري دارند. گنده‌هاي بي‌خاصيت را بخار برنج هم تكان نمي‌دهد. پشت دسته‌ي روزنامه‌ها ورق‌هاي انشاي برادرزاده‌ي كوچك‌ام را پيدا كردم. يك چشم‌ام به تيتر درشت روزنامه بود كه "تلويزيون معلم خوبي براي كودك نيست" و يك چشم‌ام به بالاي ورق انشا: "موضوع: دفاع مقدس".
برادرزاده اين‌طور ادامه داده بود: " در دفاع مقدس عراق تنها به ايران حمله نكرد، بلكه پشت او آمريكا، انگلستان، فرانسه، روسيه، آلمان و كشورهاي عربي بودند.
اما  اصلن چرا مي گويند دفاع مقدس؟
ايران با كم‌ترين سلاح‌هاي ممكنه مقاومت كرد. عراق استان‌هاي هويزه، خرم‌شهر، مهران و... را تصرف كرد و آبادان را هم دور تا دور او را در محاصره قرار داد و مردم آبادان از داخل مي‌جنگيدن تا محاصره را بشكنن. در آن زمان كه امام خميني زنده بود خامنه‌اي هم رييس جمهور شدند. جنگ در سال 31 شهريور 1359 شروع شد و بعد از هشت سال به پايان رسيد. صدام در اخبار گفت كه ايران هرگز به هيچ وجه نمي‌تواند خرم‌شهر و ساير شهرها را بگيرد كه در نتيجه ايران توانست پس بگيرد. در آن زمان همه‌ي برق‌هاي خيابان‌ها را قطع كرده بودند. اگر با ماشين رانندگي مي‌كردي بايد با ترمز دستي ترمز مي‌كردي كه ماشين‌ات نور ندهد. سيگار نبايد مي‌كشيدي. در ماه مبارك رمضان كه مردم مشغول خوردن سحري بودند يك دفع صداي بمب مي‌آمد و متوجه مي‌شدن كه عراق حمله كرده است. در نتيجه بعد از هشت سال عراق شكست خورد و الان هم كسي جرات حمله به ايران را ندارد. پايان."

مطمئن‌ام بچه همان‌طور كه خودكار عوض مي‌كرده تا اسم‌ها را قرمز كند به هيجان ترمز با ترمزدستي فكر مي‌كرده و برايش هم عجيب نبود كه چطور مي‌شود اين نتيجه را چپاند آخر انشا. تلويزيون و مدرسه‌ها تا داخل خانه‌هاي‌مان پيشروي كرده‌اند. سوالي در مورد جنگ در ذهن پسرك نيست. اين كه چه بود و چطور شد مهم نيست. يك سري اسمها قرمزند و يك سري آبي و آخر اين داستان گنگ و بي‌سر و ته يك نتيجه‌ي مشخص دارد. هشت سال يك رقم است و آن اسامي به سادگي روي تخته‌ به بدها و خوب‌ها تقسيم شده اند و خوب‌ها هميشه برنده اند.
پفيوزها! داريد با بچه‌هاي ما چه مي‌كنيد؟


۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه
يك روز امتحان
گردن‌م را كج كرده بودم و لجوجانه استاد را نگاه مي‌كردم كه كلافه ايستاده بود رو به روي من. در قرن شانزدهم هستيم و من از استاد براي فرصت منبر خودم از تاريخ ادبيات شخص جان لاك را مي‌خواستم. مستاصل يك ورقه از لابه‌لاي برگه‌هايش در آورد و دستم داد. تشخيص خط خودم حتا از لابه‌لاي آن خورجين كاغذ هم كار سختي نبود. زمستان، امتحان‌هاي آخر ترم قبل. از چهار طرف صداي فس‌فس و عطسه مي‌آمد و چند كيلو كاغذ جلوي‌مان گذاشته بودند كه زمين و زمان را روي‌شان نقد كنيم. البته اين از نفهمي‌شان بود كه جاي اين‌ها نخواستند براي‌شان از دوازده زاويه فوايد آفتاب و زشتي‎هاي زمستان را بنويسيم.
-خب؟
- بخوان‌اش.


" يك: آرايه‌هاي    Symbol, Alliteration, Apostrophe, Metaphor
...به هر كدام كه نزديك ميشوي انگار به يك ويرانه رسيده باشي كه جلويش را با يك نقاشي قشنگ پوشانده باشند. عاشقان احياي دنياي وحش با گرايش مهندسي درندگي . زمين جاي زندگي نيست، بايد چند قدم رفت بالاتر.
دو: مقايسه‌ي نگاه شلي و اليوت در شعر فلان و فلان به مفهوم اسطوره سازي.
...اسطوره ها به اين درد مي خورند كه تا عرش بالا ببري‌شان و طوري به زمين‎شان بكوباني‌ كه از خرده هاشان هم چيزي باقي نماند. آفت، از جمله مواد اساسي توليد بدبختي هاي خودخواسته با استفاده از اختيارات شخصي. البته فكر نكنم براي اليوت يا شلي نظريات من اهميت خاصي داشته باشد، و خب نظريات آن‌ها هم براي من.
سه: بررسي مفهوم بهشت و جهنم، فراست و هاردي، رنسانس.
..چيزي كه الان نيست از اول هم نبوده. خطاي ديد از ماست. فكر مي‌كردم آدم‌ها بالاخره يك روز برمي‌گردند به آن‌جايي كه چيزي را خراب كردند، نظريه‎ي گهربارم اما ظاهرن نشتي داشت. اين بازآمدن‌ها براي ترميم خرابي‌ها نيست، كلاه‌شان جا مانده. كار نيمه تمام دارند، كه اگر جاي سالمي مانده كه رد پاي‌شان به آن نرسيده از روي‌اش رد بشوند و بعد بروند...مفهوم بهشت و جهنم؟ قافيه به تنگ آمده بود، بهشت خلق شد براي برقراري توازن ظاهري در داستان. جهنم خود ماييم.
چهار: تفاوت نگاه فراست و مارول به مرگ.
..اختيار در عين جبر. مردي بر سر يك دوراهي يك راه را انتخاب مي‌كند و يكي را نه. از راه انتخاب نشده كسي بر نگشته تا از ته جاده حرفي بزند. سرنوشت. تقدير. ما هر كدام يك طور گه خوري ميكنيم، اما گه خوري از سر حقارت چندش آور است. ترس و فرار، دست‌مالي و انگشت چرخاندن توي مصيبت‌هاي آدم‌ها براي پيدا كردن دلائل موجه براي گهي كه خورديم حقارت است. اگر روي اين ورقه بالا بياورم چه اتفاقي مي‌افتد؟
پنج: شعر آيينه، سيلويا پلات.
كارشان ساختن نيست. پاهاي‌شان را تقويت مي‌كنند، نه دست‌ها را. حيف كه آدم تا كجاها نمي‌بيند. شعر جواب نيست، حتا مسكن هم نيست، بايد از معرض كثافت كنار رفت. وقت هم كه تمام شد."

...

- خب؟
- جان لاك.

برگه را كه پس مي‌گرفت صداي توي سرش را مي‌شنيدم: زبان نفهم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه
بازمانده
در سومين شب تب‌هاي تمام نشدني خواب افسار و درخت مي‌ديدم و مواجهه با سه عدد بستني توي فريزر. گربه‌ي سياهِ آلن‌پو و حرارت بدن تا توي خواب دنبالم كرده بودند. بين خواب و بيداري يادم آمد كه موجود زنده‌اي به غير از خودم گوشه‌ي اين خانه هست كه چند روزي از يادش غافل شدم. از خواب پريدم و همه‌ي چراغ‌ها را روشن كردم و بي‌تاب دويدم سمت كاسه‌ي قرمز گوشه‌ي هال. زنده بود.
اين يادگاري را مادر چند روز قبل از سفر توي دامن من گذاشت. اول سه تا ماهي قرمز بودند. به مادر گفتم اين‌ زنده‌هاي سرخوش سرخ چه تناسبي با فراموشي اين خانه دارند؟ اما مادر آرزوهاي بزرگ نخوانده بود و با هيچ خانوم هاويشام‌اي آشنايي نداشت. منطق‌اش ساده‌تر از من بود. بهار آمده بود و علائم يادآوري زندگي را برايم جا مي‌گذاشت.
دو ماهي اول همان هفته‌ي اول مردند. وقت پنهان كردن جنازه‌هاي درگذشتگان دلم درد مي‌گرفت. آن‌ها هم تاب نياورده بودند. اين ماهي سوم اما ماند تا ببينيم روي كدام‌مان بيشتر است. با سه ثانيه حافظه و يك خانه‌ي يك وجب در نيم وجب با بي‌خيالي‌اش من را به بازي گرفته بود و در هپروت به يادم آمد كه روزهاست كه نه سري بهش زده‌ام و نه آب تنگ‌اش را عوض كرده‌ام. خيالش هم نبود. توي كاسه‌ي قرمز با بي‌خيالي مي‌چرخيد. لم دادم كنار تنگ آب. نيم بند ماهي من را از رو برده بود.
سرم را فرو كردم روي تنگ و گفتم: كره خر! آخر از اين كاسه‌ي يك وجبي راهي به دريا هم نداري كه بخواهي دنيا را ببيني، دچاري؟