افسانه‌ی ما
۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه
Birthday Lament

مادر بسته‌های دارو را با اضافه‌ی پول داروخانه جلویم گذاشت و گفت: "هدیه‌ی تولدت."
از بین پول خوردهایی که ناخودآگاه باهاشان بازی می‌کردم ده هزار تومان کشیدم بیرون و خیزاندم سمت‌اش.
- : "اگر 33 سال پیش اینها را داده بودی به دست دکتر حمیدزاده تا ساعت مرگ نوزاد را اعلام می‌کرد بهترین هدیه را به من و خودت داده بودی مادر."
چشم‌های پر دردش رفت به شمارش کلیه و لوپوس و قلب و روان و کمر شکسته که حالا نام فرزندانش هستند و سر پر دردش را با بی‌توجهی، نواجش وار تکان داد و گفت: چه خبر داشتم جانِ مار، چه خبر داشتم..




A Story Told And Benumbed
From The Album: Psalms of Loneliness
Seyed Ali Jaberi
 
(+)
۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه
Even artichokes have hearts


      Madeleine: Did anyone ever write you like that?
         Amelie: No. I'm nobody's little weasel.

Limbo


"دون ویتو کورلئونه" بودن باید کار خیلی سختی باشد، و من از پدرخواندگی وحفظ قدرت و سازماندهی و معاملات صحبت نمیکنم. من از نفرت صحبت می کنم. نفرت با چهره‌ی بی روح، نفرت با داد زدن به آدم‌های بی‌ربط، نفرت در حال انجام معامله پشت میزهای طویل.
می دانم که انتقام گرفتن ها و گذشتن ها هم بخشی از سیاست ای است که در نهایت هدفی جز محکم کردن میخ قلمروها ندارد، اما من به آن هم کاری ندارم. گیرِ من آن جاست که سیاست یا بی سیاست مرزِ عمل با انگیزه ی نفرت کجاست؟ جای این انتقام خالص کجاست؟ کجا باید بدانی که وحشت را تا رختخواب دیگران بیاوری و کجا با قاتل پسرت گیلاس بالا ببری و چین و خم‌ای به صورتت نیاید؟
من نفرت را مدتی است که کشف کرده ام و ابزاری برای جلوگیری از کاشتن دانه دانه خط‌های عمیق روی جانم ندارم، و پدرخوانده ای هم که سیلی‌ای به گوشم بزند تا به خاطرم بیاورم "برزخ" هیچ وقت جای زندگی نیست. بخشش و انتقام ام را میان خستگی هایم گم کرده ام.
هرچقدر که دلت می خواهد صورت سنگی تحویل دیگران بده دون ویتو، من می دانم که میان ِ گلوله و شراب، برزخ جای زندگی نیست.


۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه
کاپیتان مرد، از بس که جان ندارد


 




 Robin Williams 
               Born: July 21, 1951  
                                                    Decease: August 11, 2014
                                        aged-63
۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه
Lost

...آن زمان که برادرم بود، وقت گلایه‌های ناچیزم می‌گفت: "هنوز پس‌گردنی‌های روزگار را نخوردی." سال‌های زیادی که گذشت، با نزول هر مصیبتی این جمله پررنگ و پررنگ‌تر روی سرم می‌نشست. باور ندارم که کارِ روزگار و پس‌گردنی‌هایش با من تمام شده باشد. صادقانه‌تر اگر بگویم باور ندارم که روزگار دست‌های بیشتری در نیاورده باشد و روزی برسد که در نشاندن‌شان شفقت بیشتری نشان دهد.
این سال‌ها لحظه به لحظه احساسِ سوختن در آتش جاودان را دارم. گذشته دیگر خاطره نیست، به خوابی می‌ماند که انگار سال‌ها پیش دیده ام وصحنه‌های گنگ‌ای از آن را به یاد می‌آورم، و سوزناک‌ترین زخم، "من"‌ای که هر روز بیشتر فراموش‌اش می‌کنم. هر چه بیشتر زور می زنم کمتر به خاطرم می‌آید که بودم و از کجا به این تاریک‌خانه رسیدم.
درد، دلم را مچاله می‌کند..ای کاش کسی از شکافِ زمین سر بر می‌آورد که زبان‌ام را بلد باشد و برایم از خودم بگوید.
تمام ِ باورمعجزه‌‌ برای من همین می‌بود.

۱۳۹۳ مرداد ۱۲, یکشنبه
بهل، تا برقصاندت هر چه خواهد

 دستِ دوتایشان را محکم گرفته بودم و با سرعت تلاش می‌کرند پا‌به‌پای من با پاهای کوچک‌شان بدوند تا از هر در و دروازه و کوچه‌ای ناغافل صدای چرخیدن گلنگدن‌‌ای از پشت گردن‌مان، دیدن کلاشینکف‌ یا برونوای از یک در نیمه باز و یا خمپاره‌ای که زحمت همه‌مان را کم کند، با سه جفت پای نه چندان مفید برای دویدن در امان بمانیم. نشستم. تا جایی که طول دست‌هایم اجازه میداد بغل‌شان کردم و سه نفری چشم‌هایمان را بستیم. رفتن از آنجا یک "باید" بود، و برای بایدها به هر چیزی باید ایمان آورد، حتا جادو.
جادو را می‌شناختند، سال‌ها قبل برایشان توضیح داده بودم که در چه جاهای ممکن و غیرممکن‌ای وجود دارد، و تعجب نکردیم وقتی خودمان را در خیابانی پر از هرچیزِ رنگ و وارنگی - به جز رنگ خاک - پیدا کردیم. فکر کردم: باید برایشان لباس بخرم. لباس هایی پر از رنگ‌های دیوانه کننده. نه پسرک دهان باز می‌کرد و نه دخترک. سکوت را خوب بلد بودند. لباس‌های رنگ و وارنگ خریدیم و به کفش‌های بنفش و سبز و صورتی و آبی و شیارهای درهم تنیده شده‌ی رویشان رسیده بودیم. بچه‌هایی که نمی‌دانستم از کجا آمده اند و آنقدر زیبا و متین بودند که شک می‌بردم از تبار من باشند، اما به چیزی که اطمینان داشتم این بود که بچه‌های من هستند. از آغوشم جدا نمی‌کردمشان. با هم رنگ ها نگاه می‌کردیم و من سرگردان بودم میان نگاه به رنگی که به چشمان‌شان آمده و یا رنگ‌هایی که محاصره‌مان کرده بودند.
ناگهان بچه‌ها از آغوشم رها شدند و رنگ‌ها محو شدند و ماشین را وسط یک ماشین دیگر دیدم و صدای هوارها و مردمی که نمی‌دانستم. صدای خانمی با هیجان به گوشم می‌رسید که می‌گفت: "فکر کردم یکی از همین جوان های بی‌مغز و عاشق سرعت بود که با سرعت از له شدن با کامیون در رفت و به این سمت پیچید و یک راست آمد وسط ماشین این آقا، تشنج کرده، آمبولانس خبر کنید."
نمی‌خواستم چشم‌هایم را باز کنم. چشم باز به چه دردی می خورد؟ رنگی نبود جز خاکستری‌ای که من از وسط به نیم کرده بودمش، من بودم که خاک و خون به رنگ سیاهم اضافه شده بود، و دنیایی از دردسرهایی که برای آدمی نیمه فلج مترادف است با برزخ.
زن دید که به هوش آمدم. فهرستی لیست کرد که تک تک رد کردم. آمبولانس، بیمارستان، قرص، آب، تماس با پدری که ندارم، تماس با هر کسی که جوابش "ندارم" بود. کامیون‌ای به خاطرم نمی‌آمد، صحنه‌ی تصادف را بیست دقیقه دیرتر از دیگران دیدم و هیچ خاطره ای از این که چه اتفاقی افتاده نداشتم. کاش از نداشته هایم پرسیده بود، آنوقت برایش سکوتی می‌کردم که تمام زندگی‌ام را نوشته باشد.
سرم را دوباره روی فرمان گذاشتم. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که برگردم به آن مغازه و سه جفت کفش بنفش و قرمز و سبز بخرم و سه نفری در آغوش هم چشم‌هایمان را ببندیم. شاید این بار از این زمین ِ نفرین شده به سرزمین‌ای رنگین از مغزِ نداشته‌ی تمام بی‌مغزها تبعید می‌شدیم.


(+)