دستِ دوتایشان را محکم گرفته بودم و با سرعت تلاش
میکرند پابهپای من با پاهای کوچکشان بدوند تا از هر در و دروازه و
کوچهای ناغافل صدای چرخیدن گلنگدنای از پشت گردنمان، دیدن کلاشینکف یا
برونوای از یک در نیمه باز و یا خمپارهای که زحمت همهمان را کم کند، با
سه جفت پای نه چندان مفید برای دویدن در امان بمانیم. نشستم. تا جایی که
طول دستهایم اجازه میداد بغلشان کردم و سه نفری چشمهایمان را بستیم.
رفتن از آنجا یک "باید" بود، و برای بایدها به هر چیزی باید ایمان آورد،
حتا جادو.
جادو را میشناختند، سالها قبل برایشان توضیح داده بودم
که در چه جاهای ممکن و غیرممکنای وجود دارد، و تعجب نکردیم وقتی خودمان را
در خیابانی پر از هرچیزِ رنگ و وارنگی - به جز رنگ خاک - پیدا کردیم. فکر
کردم: باید برایشان لباس بخرم. لباس هایی پر از رنگهای دیوانه کننده. نه
پسرک دهان باز میکرد و نه دخترک. سکوت را خوب بلد بودند. لباسهای رنگ و
وارنگ خریدیم و به کفشهای بنفش و سبز و صورتی و آبی و شیارهای درهم تنیده
شدهی رویشان رسیده بودیم. بچههایی که نمیدانستم از کجا آمده اند و آنقدر
زیبا و متین بودند که شک میبردم از تبار من باشند، اما به چیزی که
اطمینان داشتم این بود که بچههای من هستند. از آغوشم جدا نمیکردمشان. با
هم رنگ ها نگاه میکردیم و من سرگردان بودم میان نگاه به رنگی که به
چشمانشان آمده و یا رنگهایی که محاصرهمان کرده بودند.
ناگهان
بچهها از آغوشم رها شدند و رنگها محو شدند و ماشین را وسط یک ماشین دیگر
دیدم و صدای هوارها و مردمی که نمیدانستم. صدای خانمی با هیجان به گوشم
میرسید که میگفت: "فکر کردم یکی از همین جوان های بیمغز و عاشق سرعت بود
که با سرعت از له شدن با کامیون در رفت و به این سمت پیچید و یک راست آمد
وسط ماشین این آقا، تشنج کرده، آمبولانس خبر کنید."
نمیخواستم
چشمهایم را باز کنم. چشم باز به چه دردی می خورد؟ رنگی نبود جز خاکستریای
که من از وسط به نیم کرده بودمش، من بودم که خاک و خون به رنگ سیاهم اضافه
شده بود، و دنیایی از دردسرهایی که برای آدمی نیمه فلج مترادف است با
برزخ.
زن دید که به هوش آمدم. فهرستی لیست کرد که تک تک رد کردم.
آمبولانس، بیمارستان، قرص، آب، تماس با پدری که ندارم، تماس با هر کسی که
جوابش "ندارم" بود. کامیونای به خاطرم نمیآمد، صحنهی تصادف را بیست
دقیقه دیرتر از دیگران دیدم و هیچ خاطره ای از این که چه اتفاقی افتاده
نداشتم. کاش از نداشته هایم پرسیده بود، آنوقت برایش سکوتی میکردم که تمام
زندگیام را نوشته باشد.
سرم را دوباره روی فرمان گذاشتم. تنها چیزی
که میخواستم این بود که برگردم به آن مغازه و سه جفت کفش بنفش و قرمز و
سبز بخرم و سه نفری در آغوش هم چشمهایمان را ببندیم. شاید این بار از این
زمین ِ نفرین شده به سرزمینای رنگین از مغزِ نداشتهی تمام بیمغزها تبعید میشدیم.
(+)