افسانه‌ی ما
صورتم غرق در گرمترين اشکهاست؛ چه شروع غير منتظره اي براي روز تولدم..
.
.
.
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی
از
تو
لبريزم

...
هنوز!
۱۳۸۴ شهریور ۶, یکشنبه
ديشب تا دمدماي صبح به صورت خانوم کوچولو ذل زده بودم و به روابطم با ادمها فکر ميکردم.به اين صورت غرق در خواب که بعد از اينهمه سال به دندون کشيدنِ ارتباطمون يه عنصر حذف نشدني از زندگيم به نظر ميرسه.فکر ميکنم ما هر جور اختلاف شخصيتي که دو موجود زميني ممکنه با هم داشته باشند رو داريم.تقريبا هفته اي هفت بار از دستش به حد مرگ عصباني ميشم و همون لحظه هم خوب ميدونم که صحبتي از اين موضوع نميکنم...غرق خوابه؛ و ميدونم شکي به دلش نيست از اينکه قبل از خوابش از دستش رنجيدم.صبح بيدار ميشه و براي من که خوابم نامه ميذاره و ميره سرکار؛ همون کاري که من ميکنم.فکر نميکنم کسي باشه که بيشتر از اين باهاش تفاوت داشته باشم.اون به تمام هستي مشکوکه و من بعد از اين راه طولاني هنوز ابلهانه به جنس بشر اميدوارم و سالهاست که اميدوارانه سعي داريم همديگه رو تغيير بديم!
يه چيزي هست که ازارم ميده.اين حتما يکي از بزرگترين حسرت هاي زندگي منه ؛اما حالا باور کردم که دوست ممکن نيست همجنس و همفکر باشه.دوست دارم همونطور که به نزديک ترين دوستم نگاه ميکنم تمام خوش بينيم رو ببوسم و کنار بذارم و اين حرف رو از ته قلبم بزنم.ممکنه که ادم کساني رو ببينه که همجهت با تو فکر ميکنند؛ممکنه اين ادمها همجنست باشند؛اما حيف که مايه ي دوستي چيزي بيشتر از اين ميطلبه. اين روزها چهره هاي اشنايي هستند که زياد از چلوي چشمم رد ميشن و دائم به اين فکر ميکنم که چي ادمها رو توي زندگي ادم موندگار ميکنه؟ اگه الف تا ياي زندگيت با کسي يکسان باشه و دوستش نداشته باشي چيزي نميمونه که پايبندت کنه.شايد هر بار که نيمه شبها صداي زندگ تلفن هوفر بلند ميشه به اين موضوع بيشتر ايمان ميارم يا شايدم وقتي يکهو ادمهايي از زندگيت حذف ميشن و حتي نميدوني چرا.چرا؟ متنفرم از سوال بي جواب.
دوست اونيه که پاهاشو تو زندگيت بکاره.
۱۳۸۴ مرداد ۲۹, شنبه
آدم اينطوري ميتونه درک کنه چطوري بعضي آدمها فلج ميشن يا سکته ميکنند.فرض بگيريم يکي (مثلا من) يه امتحان مهمي داره که اصولا اگه ازش بپرسين چرا مهمه سر جمع دو تا دليل که براي راضي کردن يک آدمِ بالغ بالاي ۱۸ سال کافي باشه نداره؛اما چون يه مدت طولاني هي نشسته يه گوشه اي و به خودش گفته؛مهمه.مهمه؛ دچار توهم شده.حالا مثلا امشب رو اگه شب امتحانه فرض بگيريم و مطمئن باشيم که سوژه هم حتما خود منم ديگه عجيب نيست که چرا اينطوري از ترس کرخت شدم و دارم اينجا هذيون ميگم.به ساعت نگاه ميکنم و پشتم تير ميکشه.اگه خوابم نبره چي؟اگه بيدار نشم چي؟اگه روي برگه ها بالا بيارم؟ اگه هيچي يادم نياد چي ميشه؟ اگه دستم اونقدر درد بگيره که نتونم مداد رو نگه دارم؟
واقعا اگه نتونم يه " هيچي" به همه ي اينا بگم و بخوابم به چه دردي مي خورم؟
۱۳۸۴ مرداد ۲۶, چهارشنبه
نميدونم چرا اين دختر عموهه منو هميشه ياد پرنسس هاي مريض مدفون شده توي اخرين اتاق قصر خاک گرفته مينداخت.با تصوير ِ يک صورت رنگ پريده بين انبوه تور و ساتن و همه ي چيز هايي که سعي ميکنند شکوه و زندگي رو به صورت رنگ پريده بيارند.
مثل اينکه شاهزاده ي داستان راه اتاقش رو پيدا کرده؛ اصولا اين روزها حس بويايي ملت خوب کار ميکنه.فقط شک دارم نرِِ ِ اين داستان شاهزاده اس يا رييس اصطبل شاه.به هر حال به تحقيق ثابت شده که قاب طلا چهره ي رنگ پريده رو مهتابي ميکنه.سيستم ارزش گذاري اين ملت در واقع بوي تعفن ميده.تمام کلمه هاي قشنگ آروم آروم برميگردند داخل قابهاي قشنگ روي ديوارها و توي کتابهاي توي دست ادمهايي که گم ميشن توي شلوغي دنيا.درد ميکنم
اشکالش اينجاست که به مغزم فشار ميارم چطوري ميشه قشنگش کرد؛ در صورتي که چيزاي زشت زشتن.مثل آدمهايي که وقت روبرويي با حفره هاي زشتِ آدم خوابشون مي گيره يا نيست و نابود ميشن و يا يکي از دوستهاي قديميشون رو تصادفا پيدا ميکنن.
نچ! گمانم باز بايد بقچه امو بزنم سرچوب.اينطوريا نميشه
۱۳۸۴ مرداد ۱۰, دوشنبه
فقط تو رو خدا ببین از کدوم سوراخ سمبه هایی میشه پیداش کرد!