سیم هدفون را که میکشم صدای موزیک قطع و وصل میشود، از شرح مصیبت خواننده عقب میافتم. به آنجایش رسیده بود که: آره اینطوری هاست عزیزم و این حرفها. نیمهی شبی آدم پیچیده شده باشد وسط دو ملافه و سیم هدفون و یک سمتاش از تخت آویزان باشد و به صورت جدی و مشتاق در حال گوش دادن به این باشد که حالا یک جایی زندگی یکی کلن چطوری هاست.
دو ماه پیش توی کافه ای نشسته بودم و از پنجرهی کنارم ذل زده بودم به پارک روبرو و داشتم ادای آدمهایی را در میآوردم که دارند به موضوع خیلی مهمی فکر میکنند. یک دوست قدیمی بعد از سالها سر رسیده بود و نشسته بود رو به رویم و از نقاط روشن زندگیام در این سالهایی که نبوده میپرسید. سوال میکرد که از رویاهایم چه باقی مانده. و من دردم گرفته بود، بیچاره و ناتوان شده بودم. گفت ده تایشان را بگو، پنج تا، اصلن هر کدامشان که پررنگ بودند، که وقتی یادشان میافتی خوشحال میشوی، احساس افتخار می کنی. دیگر رویم نشد بگویم من کلن به چیز خاصی افتخار نمیکنم و چه کاری هست خوب اصلن؟
آن لحظه همین خانم که امشب دارم به وضعیت زندگیاش توجه می کنم داشت از بلندگو های کافه میخواند و من هم داشتم یخ میکردم از این که هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. چی میگفتم؟ وقتی فلانی خندید؟ وقتی بعد از مدت ها آفتاب در آمد؟ وقتی بستنی طالبی را کشف کردم؟ همهی نقاط روشن زندگیام بر میگشت بین شادی های آدمهایی که دوستشان داشتم، به چای خوردن با آنها، به بودنشان. نه اتفاق مهمی برایم افتاده بود و نه کارهای مهم ای کرده بودم که باعث افتخار باشد و نه بزرگ بودم. انگار همهی چیزی که بلد بودم دوست داشتن دیگران بوده باشد، چیزی شبیه دم کردن چای با هل و بهارنارنج. تا من فکر کنم از داستانهای زندگی اش گفته بود و من فقط گوش داده بودم و چای خورده بودم. همین هم بود، من بودم و زندگی و گوشهایم و لیوان ها و فنجان های چای.
حرفهایش که تمام شد دلم میخواست بگویم: من هیچ گه خاصی نبودم، اما سکوت کردم و لبخند زدم.
غلت میزنم سمت دیوار. آنقدر از این عمر گذشت که دیگر منتظر چیزی نباشم. آواز زندگی من هم در دههی سوم زندگی باید همچین چیزی باشد: آره اینطوری هاست عزیزم، گه خاصی هم نمیشوم.