افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه
Birthday Song
سیم هدفون را که می‌کشم صدای موزیک قطع و وصل می‌شود، از شرح مصیبت خواننده عقب می‌افتم. به آن‌جایش رسیده بود که: آره این‌طوری هاست عزیزم و این حرف‌ها. نیمه‌ی شبی آدم پیچیده شده باشد وسط دو ملافه و سیم هدفون و یک سمت‌اش از تخت آویزان باشد و به صورت جدی و مشتاق در حال گوش دادن به این باشد که حالا یک جایی زندگی یکی کلن چطوری هاست.
دو ماه پیش توی کافه ای نشسته بودم و از پنجره‌ی کنارم ذل زده بودم به پارک روبرو و داشتم ادای آدم‌هایی را در می‌آوردم که دارند به موضوع خیلی مهمی فکر می‌کنند. یک دوست قدیمی بعد از سال‌ها سر رسیده بود و نشسته بود رو به رویم و از نقاط روشن زندگی‌ام در این سال‌هایی که نبوده می‌پرسید. سوال می‌کرد که از رویاهایم چه باقی مانده. و من دردم گرفته بود، بی‌چاره و ناتوان شده بودم. گفت ده تای‌شان را بگو، پنج تا، اصلن هر کدام‌شان که پررنگ بودند، که وقتی یادشان می‌افتی خوشحال می‌شوی، احساس افتخار می کنی. دیگر رویم نشد بگویم من کلن به چیز خاصی افتخار نمی‌کنم و چه کاری هست خوب اصلن؟
آن لحظه همین خانم که امشب دارم به وضعیت زندگی‌اش توجه می کنم داشت از بلندگو های کافه می‌خواند و من هم داشتم یخ می‌کردم از این که هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. چی می‌گفتم؟ وقتی فلانی خندید؟ وقتی بعد از مدت ها آفتاب در آمد؟ وقتی بستنی طالبی را کشف کردم؟ همه‌ی نقاط روشن زندگی‌ام بر می‌گشت بین شادی های آدم‌هایی که دوست‌شان داشتم، به چای خوردن با آن‌ها، به بودن‌شان. نه اتفاق مهمی برایم افتاده بود و نه کارهای مهم ای کرده بودم که باعث افتخار باشد و نه بزرگ بودم. انگار همه‌ی چیزی که بلد بودم دوست داشتن دیگران بوده باشد، چیزی شبیه دم کردن چای با هل و بهارنارنج. تا من فکر کنم از داستان‌های زندگی اش گفته بود و من فقط گوش داده بودم و چای خورده بودم. همین هم بود، من بودم و زندگی و گوش‌هایم و لیوان ها و فنجان های چای.
حرف‌هایش که تمام شد دلم می‌خواست بگویم: من هیچ گه خاصی نبودم، اما سکوت کردم و لبخند زدم.
غلت می‌زنم سمت دیوار. آن‌قدر از این عمر گذشت که دیگر منتظر چیزی نباشم. آواز زندگی من هم در دهه‌ی سوم زندگی باید همچین چیزی باشد:  آره این‌طوری هاست عزیزم، گه خاصی هم نمی‌شوم.
۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه
ابزار زندگی کردن چای است و موسیقی و آفتاب و سیگار و باور خجسته ای که تو خالی بودن آدم‌ها را نبیند و بشود با آن زیر لب گفت:
نه بابا! این طورها هم نیست
و چای داغ را بفرستد ته دل‌اش، آن‌جایی که خبر دارد دقیقن همین طورهاست.
۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
 شرح ماجراهای تازه‌ی نسل سوم و چهارم فامیل را گوش می دادم. روند آگاه سازی من از اوضاع - به عنوان یک گوشه نشین ِ فامیل گریز ِ از همه جا بی خبر - که تمام شد،  باز رسیدیم به داستان های تازه‌ی سوری خانوم.
سوری خانوم شخصیت ِ واجبی در زندگی مادر است. خودخواه و بد اخلاق و بی تعادل است و با وجود زندگی غم انگیزش قابلیت این را دارد که همه را نسبت به اوضاع خودش بی تفاوت کند. شوهرش را به زیبایی ِ منشی شرکت‌ شان باخته و بعد از آن وارد مرحله‌ی تلاش برای باور این موضوع و دست و پا زدن در بازی های روانی شان که برای بالا کشیدن اموال اش راه انداخته اند شده است و در همه‌ی این‌ها تنهاست. دیگران را می رنجاند و بعد خودش گریه می کند. از دکتر نباتی تا فال گیر های جلوی امام‌ زاده‌ی شهر ما، به هر چیزی برای برگشتن این مرد چنگ انداخته و تعجب نمی کنم اگر مادر، به عنوان مخاطب تمام گریه ها و دل تنگی هایش، نمی تواند از بازگشت مرد ناامید اش کند. مجنون ِ غمگین و تنهایی است.  با همه‌ی این احوال گاهی احساس می کنم معاشرت با این حجم ِ نا امیدی و تنهایی مادر را روی داشته هایش دقیق تر می کند.
داشتم قایق کاغذی درست می کردم. مادر از سوری خانوم می گفت که گریه می کرده از این که لامپ های خانه اش سوخته اند و هیچ "مرد" ای دور و برش نیست تا برایش درست شان کند.حتمن بهانه می گرفت. مرد ِ مورد نظر که می‌بود یادش به سوختگی لامپ ها هم می‌رفت یعنی؟
گفتم: این که غصه نداره، من هم کسی دور و برم نیست. خوب که چی؟
- ...مرد همسایه مزاحم اش شده بود. زنگ که زد صداش از داد زدن گرفته بود، دعواشون شده بود و همه‌ی همسایه ها ریخته بودن توی کوچه برای تماشا، کسی نبود بره کمک اش..
- من برای مزاحم های دورم عزا نمی گیرم، مگه قراره کسی باشه؟
- ...مریض هم که هست. تازه عمل کرده،  خواهر و برادر داشتن‌اش هم که انگار با نداشتن‌اش هیچ فرقی نداره.
گوشه های قایق ام را چنان با دقت تا زدم که انگار سرنوشت ام به لبه های این کاغذ کاهی بسته است.
- نداشته باشه، نباشن، غصه که نداره.
تلفن‌اش زنگ می خورد. از بالای عینک نگاه عاقل اندر سفیه ای به من کرد که ترسیدم بخواهد بپرسد چرا قایق درست کردم، نه نمک دان.
- غصه داره، معلومه که غصه داره.
گوشی را برداشت و حواس اش رفت به شنیدن تازه ترین اخبار خانواده اش. برق چشم هایم را ندید. اگرنه می دانست که قایق ساختن ام از چه هوایی است.
۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه
 در وضعیت فعلی به سختی می شود آشپزخانه و اتاق خواب را از هم تشخیص داد.
هر گوشه ی خانه یک لیوان کثیف پیدا می کنم و رختخواب های به هم ریخته و قندان و ظرف های نشسته که روی هم تل انبار شدند و سیم های در هم پیچیده که معلوم نیست سرشان به کجا می رسد و ورق و کتاب و فندک و شکلات و زیرسیگاری و نمک دان.
و با وجود این که کف گیر و در قابلمه را روی تلویزیون پیدا کردم و دستگیره ی قابلمه را توی تخت ام و یک لنگه دمپایی لا به لای کتاب ها، چیزی شبیه زندگی در جریان وسط ِ این به هم ریختگی ها هست که خواستنی تر از گرد و خاک ِ وسائل مرتبی است که سر جای شان نشستند از بس کسی از کنارشان نگذشته.
رد دست های مان را لا به لای این وسایل نگاه می کنم،  همه شان با هم صدای بودن ات را می دهند.
۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه
این که این دوست، آن رفیق، مردم، می گویند وقتی که از تو حرف می زنم چهره ام باز می شود یا چشم هایم برق می زنند آدم را به فکر فرو می برد.
که حالا آن وقتی که چای دم کرده ام، نشسته ام این گوشه، سرم را به دیوار تکیه داده ام و در سکوت می شمرم
تا صدای ترمز ماشین
و می شمرم
- صدای در ِ اصلی
(سکوت ِ دیوانه وار)
و صدای چرخیدن ِ دستگیره ی در
آن لحظه، با برق ِ چشم های من چند خانه را در این دنیا می شود غرق نور کرد؟ 

طی الارض از نیمه ی شب تا لحظه ی طلوع در این نیم کره به همین سادگی و به همین سختی است.