دخترم سالها فرشتهای در تاریکی بود که در عمق کثافتها میتوانستم چشمهایم را آرام ببندم و ببینماش. در میان سپیدترین ابرها، با زیباترین نور مهربان خورشید سوار تاب سادهای از یک ریسمان روبرویم به جلو و عقب میرفت و لبخند میزد. دو دندان زیبایش دلم را از عشق میپیچاند. همیشه سکوت بود و من بودم و آن عشق جاودان.
امشب باز در تکرار «دوستت دارمها» به خلسه رفته بودم. از تاب پیاده شده بود. موهای تابدارش که در نسیم میرقصید تک به تک موهای خودم بود. دستم را گرفت، به آن تکیه کرد و راهم انداخت.
گفت: برویم.
گفتم:برویم.
دیدم که رفتیم و رفتیم و همیشه رفتیم.
صدای دخترکم اولین لرزش دلام بعد از قرنها تنهایی و سکوت در گوشهای تاریک که نامش زندگیام است بود.
اگر رفته بودم به آن زیبایی و خوشبختی محال، به سوی زندگی و نه مرگی در جسم با نفس، نباید اینجا بوده باشم.
هرچه عزیز است تبدیل شده است به «بود» و ما همچنان نفس از جانمان در میآید.
انصاف نیست.
اما همین است، مگر نه؟ انصاف نیست و هن هن کنان دارم به تپهی «هیچ وقت هم نبوده» میرسم.
نگفتید. آن ب بسم الله نگفتید و درست نمیدانم خوب کردید یا نه. انصاف مثال این ترقههای آتش بلند و کوتاه، آرام و پر سر و صدا، گاهی به رضا و لبخند و گاهی به خشم آدم را در خیال دنبال میکنند. من راهم را رفتم. هرچه از این پس هوس کنم یا بخواهم، همان است. به همان کوتاهی. هوسی و خواستنی. رفتهام آن جادهها را که باید، میدانم. دل همیشه لرزانم تنها اینجاست که ایمانی بی تزلزل دارد و میدانم سهم من از این سفر خرد کننده این بود و پشت نکردهام به آنچه باید. نامها بلوریاند. دیگر ردیف نمیشوند. همین است داستان خشمها، عشقها، داستانها. باید همین باشد، اگر که نه چطور کوله را آخر راه در میان سیاهی شب جایی رها کنیم و فقط بدانیم تمام شد؟ راه میروم، اما جایی که جایم نیست. جایی که نمیدانم، نمیشناسم. کی آن زمین آشنا در به رویم باز میکند؟ خاطرم میآید که چقدر پا کوبیدهام و تقلا کردهام برای آن، اما آن هم گذشت. باز میشود، وقتش که بشود، و میشود. زود میشود. شمیم عجیبی به میان مغزم میرسد و آرامم میکند، نزدیک است. سخت بود. درد داشت. شکنندهتر از قدرت نداشتهام بود. گرانتر از بیچیزیام و غریبتر از بیکسیام. ذرههای آخر خاکستر انصاف دانه دانه از میان مشتهای کوچک و ضعیفم به زمین میریزند. هر چه عزیز است، هر چه عزیز بود. هر عمری «دم»ای برای آه کشیدن به انسان هدیه نمیدهد.
هر چه از آن مردک، «دستغیب»، در سر مفلوکم کاشتید جوانه زد و کهنه درختی شده است که تنها میتوان پذیرفت که هست و در مقابل آن هیچ نیستی. کسی هیچ وقت از من نپرسید: بزرگترین وحشت زندگیات چیست؟ یعنی نه! نپرسید بع آن شکل که من پرسیدنِ سوالی برای دانستن جوابی بدانمش.
اما جواب، چهار حرفی و کلمه، «برزخ» بود. البته جواب را که احتیاج نداشتند، قبل از ونگِ اول دنیا برایم دراعماق کاشته بودنش.
امروز وسط کاغذهایی که در آن آتش کذایی نسوخته، و به عنوان یادگار برای سوزاندن آنچه از دلم ممکن اشت باقی مانده باشد وجود دارد تکه کاغذی یافتم. نوشته بودم:
«آقاجان اومده اینجا تا تلاش هایش را برای روانیتر کردن من ادامه بده. نصفه روز را که شکر، به خواب و دوری گذشت. اما قسمت هیجان انگیز ماجرا تازه در حال جان گرفتن وآمادهی اجراست.
مردک نشسته توی هال و به خانوادهاش زنگ میزند. یکی از فک و فامیلهایش مرده است که نمیدانم و نمیخواهم بدانم که کی هست. بزرگ آقا تلفن به تلفن به صاحب عزا نزدیکتر میشه و تمام تماسها با این جمله شروع میشود: "تسلیت میگم، من هم قزوینم. سیمین تصادف کرده."
با حساب من تا به حال پنج شهر تا به حال از داستان خبردار شدهاند، هرکدام هم با ورژنی دلخواه و در لحظه. جراحت کم، خسارت زیاد، جراحت مختصر، آسیب قابل درمان، ماشین داغون شده، اتفاق نه چندان جبران نشدنی..خویشتنداریاش برای نگفتنِ دخترهی پدرسوخته واقعا ستودنی است. مردک پدرسوخته!
صدای ویدئوها و موزیکهایی که لابهلایشان خودم را از آقاجان پنهان کردم رو کم کردم و به داستانها گوش میکنم، داره نقش پدرِ دلسوزی که به قضایا اهمیت میده رو به همین سادگی برای خودش میخره؟!
ظاهرا همه چیز خیلی ساده است، خیلی خیلی ساده.
اما یادم باشد، نه برای من.»
صدای سائیده شدن دندانهایم را وقت نوشتن این خطها در آن روزِ نحس با گوشهایم میشنوم.
معجزهی زندگیِ منحوسم! سرانگشتی که چرتکه بیندازی، به گمانت تا همین لحظه چند سال نوری پیرترم کردهای؟!
12عدد شاه بلوط 2 قاشق چایخوری کره 2 قاشق چای خوری نشاستهی ذرت 2 قطره عطر گل سرخ 2 قاشق چای خوری رازیانه 2 قاشق چای خوری عسل 2 حبه سیر 6 عدد بلدرچین 1 عدد پتیا (میوهای تو سرخ و آبدار با ظاهری شبیه گلابی «..حیوان زبانبسته در حالی که یک سرش به آن طرف آویزان بود بنا کرد دور آشپزخانه دویدن.تیتا وحشت کرد. فهمید وقتی پای کشتن در میان است، نباید دلرحم باشید.باید قرص و محکم کارتان را تمام کنید وگرنه سوز دل بیشتری نصیبتان میشود.فکر کرد همین الان به قدرت مادرش نیاز دارد. مامان النا سنگدل بود. با یک ضربه کار طرف را تمام میکرد. البته نه همیشه، در مورد شخص نینا استثناء قائل شده بود. از همان اوان کودکی دخترش را ذرهذره زجرکش میکرد و هنوز هم دست از سرش بر نداشته بود.»