افسانه‌ی ما
۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه
برتولت برشت

کم ترین اهمیتی نده،
به هر آنچه که احساس می کنی

گفته است بدون تو نمی تواند زندگی کند
تو اما بیندیش که او در دیدار دوباره
تو را به جا خواهد آورد!

لطفی در حقم کن و زیاد دوستم نداشته باش!
از آخرین باری که زیاد دوستم داشتند
کم ترین محبتی ندیدم
اگر از دور نگاه کنی نور محو سفیدی از دریا رو میبینی با سفیدی موجهایی که به ساحل میخوردند، و ساحلی با نور ضعیف مهتاب و ۳ صندلی سفید که من روی وسطی نشسته بودم و پاهام که تا مچ توی شنها بودند و منتظر سخاوت دریا. فکر کردم باید ساکت باشم و گوش بدم به صدای دریا و با چوب هر چه دوست دارم روی ساحل بنویسم وپاک شدنشون با آب دریا رو نگاه کنم.حوصله ام سر رفت ،صدای دریا کافی نیست،زمزمه ای توی سرم اومد و کم کم به لبم رسید.از بس سعی میکني اروم بخونی حتی نمی تونی ریتم اهنگ رو حفظ کنی.بلندتر! مگه اهمیت داره که کدوم احمقی میشنوه؟مهم اينه كه بايد صدات توي سرت بپیچه...آخیش! بالاخره اومد.
اونجا تارای منه.شالیزار از بوی خودم مستم میکنه.از اونهمه خاطره.اگر اون روز که کنار جاده با تمام قدرتم میدویدم و فریاد میکشیدم خط بی پایان شالیزارها رو نمیدیدم چی اونهمه درد رو ساکت میکرد؟ اون شب و حشتناک که مرد مهربونی منو از کنار دشتها عبور داد و میدونست که نباید حتی کلمه ای حرف بزنه و ساعتها سکوت شب و دشت کم کم صبر برای تحمل فردا توی جانم ریختند.
کنار همون شالی ها به دنیا اومدم و همه چیزهای خوب رو برای اولین بار اونجا تجربه کردم.شیطانکهایی که توی تمام اون ثانیه ها با من بودند رو رنگ کمرنگ اون شهر به زوال برد. گم شدند در شلوغی این همه ادم که زندگی کنارشون اداب میخواد.
۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه
ساعت دو بعد از نیمه شب. کتلت ها را به نوبت توی روغن می اندازم.صدای سه تار همه جا را برداشته، ازمغز من تا تمام این چهار دیواری.
صدای ناله ی روغن را نمی شنوم، سرم پر از صداست

صدای محزون لیلا از صفحه ی تلویزیون پشت سرم:
همه ی مسئولیت شو میندازی رو دوش من؟ پس تو چی؟
من؟ من هستم، مواظبتم، باهات می مونم. خودم دارم رضایت می دم، پاش واستادم

صدای آواز ایمان روی ناله ی سه تارش، در آن کارگاه پر از سازهای خاموش و صدای مچاله شدن یک آدم:
..همه شاخه های وجودش
زخشم طبیعت شکسته

صدای اشک های مادر
صدای التماس کسی از هزار سال پیش، کنار نور آفتابِ یک خانه ی نفرین شده:
تو رو خدا تیر خلاص من نشو
صدای فریاد کسی از طبقه ی چهارم، وقتی به نرده های بی جان زندان اش چنگ انداخته بود و کمک می خواست،
به امید معجزه ای که هرگز اتفاق نمی افتد
صدای طبل ها تو خالی
صدای صاحبِ متعفن قدرتِ تعیین سرنوشت:
بین دو هزار و هفتصد دانشجو..
صدای سرمای تاریکی ِ تلخِ بعد از کابوس ها
صدای درد پلکها، وقت بسته شدن
صدای خردشدن
صدای درد های بی درمان
صدای خم شدن شانه ها
صدای تلخی ِ ترس
صدای سکوتِ رسای تنهایی
۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه
..و سیری در نامه های عهد شباب

.." ما چگونه ما شديم" پرسشى كه حريص بودم به دانستنش و نه فقط راغب. پرسان شدم. خواندم. به واقع افراط كردم. نه از احوالات شهنشه پيشين، بل رجعتى كردم به كل تاريخ اين مرز و بوم. در ١٤-١٠ سالگى به خواندن تاريخ سرزمين پدرى هم شرم كردم، هم پر از غرور شدم. اما بايد آموزه هايم را بى غرض و مرض تر مى كردم. نه چون از خانواده اى بودم كه قانون را عجب حرمتى داشتند و بزرگ ارتشتارانش را مظهر اين قوه مى شمردند، لذا بى اذن پدر نگاههاى ديگر نيز را حرمت دادم و آموختم.

٨ سنه كامل نيست كه قريبم به غربت. روزم به آخر نرسد كه به ياد وطن نباشم كه به فرمودهء استاد بهرام مشيرى همان ملت است كه خاك و دمن را منزلتى نيست مگر آنكه ملتى در آن غم و شادى بهم ديده باشد و آن خاك زراندود باشد به استخوان اسلاف. و اين نيز صدق مدعاى استاد از خاتونم كه فرمود:
""گذشته اصالت داره. چيزايي که خشت وجود ادمو گذاشتن اصالت دارن""

از آن محبس بزرگ كه مام ميهنم باشد بدر آمدم. شك اقوى و ظن اعلى نبود كه منبع و ماخذ دانستن زياده خواهم داشت. به سالى نكشيد كه شاهد موفقيت در آغوشم بود. لبخند كشف حقيقت زود به پوزخند لمس تلخى آن بدل گشت. پدرم شرمندهء خانواده، يوميه به ٣ كار مشغول، مادرم بى پناه آزرده از ستم مرد و قانون مردانه، خواهرم عفت و عصمتش در بلاد خارجه فروخته شده، برادرم مايوس و سرخورده در دامن گرد سفيد و زرورق، ترياق و وافور، آنوقت رجاله هاى سياسى را مى بينى كه يا در ٣٠-٤٠ سال پيش منجمد شده اند و هنوز مى گويند "مرگ بر شاه" كه بقول شيخ اجل "چنان خفته اند كه گويى مرده اند" و باور ندارند كه گوييا روزگار ديگريست و مردمان ديگرى. ديگرى هنوز در ٢٨ مرداد بسر مى برد و هنوز دنبال آلت قتاله و مجرمش مى گردد! هنوز گير آنست كه سيلى بر صورت زنده نام حسين فاطمى نواخته شد، از آن كدام دون صفت نامردم بوده است! ديگرى دايى جان ناپليون وار همه چيز را از ازل تا به ابد توطئه مى بيند! ديگرى كه باسوادترست و روزگاريست در فرنگ هفت رنگ انشاى دموكراسى مى كند، هنوز در گير آنست كه كارگر و دهقان را الا و بلا زحمتكش بايد نوشت، انگار استفادهء اين لفظ سعادت دنيوى و اخروى آن سيه روزان دلسفيد را تضمينى مى بخشد! ديگرى كه اتفاقا منور الفكر مى نامندش، هنوز جرات نام بردن از مخالف فكريش را ندارد و آنوقت از حكوت اسلاميه گله مند است كه چرا تاب تحمل حضرت دگرانديشش را ندارد! گله زياد است و چه بسا تكرارى از دست اين كوتوله هاى سياسى!


قطار مى رود. سرنشينانش ملتيست كه بيشينه اش برناست به سن و پيرست به عقل. نه كه پير بوده، پيرش كرده اند، همه با هم! از انقلابيون پر حرارتش تا روشنفكران كژ انديشش، از حكومتگرانش تا اين نفى بلدشدگان كه جنگ حيدرى نعمتيشان را نه بدايتى بوده و نه نهايتى! نگويند مخالفيم، دق مى كنند بجان عزيز شما! اگر حضرت ماركس هم بناگه ظهور كند و هزار بار ندبه كنان، آب توبه بر سر و روى بريزد آقايان ايمان جامعهء يك طبقه ايشان از كف نمى رود. به درستى كه ايمان ايشان از مومنين نيز راسخترست.

آرى بانوى بزرگوار، تارخ زياده خوانده ام و ميدانم كه فرصتها قليلند و قدرشناسان نيز هميشه در قلت.

بدبختى بيداد مى كند.نسل من از تباريست كه فرياد مى زند: "خانه سياه است" .و من نيز از همان نسلم. گرچه جسمم اينجاست اما جان بجاى ديگريست. بازدم نفسم هر آن به اين اميدست كه دمش همان هواى گرم خفه وطن باشد.

اين شد كه ديدهء آن بانو، محتملا، نور ريخت بر جوانكى نحيف كه صداى مرتعشش كه حكايت از هيجانش مى كرد و اين به ارباب سياست آنروز خطاب كرد: ""زنهار كه وقت تنگست و فرصت غنيمت! بهوش باشيد كه شايد امروز من باب معرفت طريقت شما را محتاجيم و فردا ما را، نسل جوان غالب، در چند منزل ديگر ببينيد كه همرهى قطار ما از طرف شما لزومى نخواهد داشت."..
۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه
فقط از دیوار راست بالا نمی رم.صبح تا شب از این اتاق به اون اتاق،از خونه به بیرون و از بیرون به یک خونه ی دیگه،از این شهر به اون شهر،از سنگفرش های خیابون به لبه ی جدول،از این کتاب به اون کتاب،از این لیوان چای به اون لیوان،از نیمه شب به صبح و از ظهر به غروب.از دست چی به چی پناه می برم؟
نشسته بودم گوشه ی خونه، برق رفته بود و داشتم به چمدان بسته شده و کوله ی آماده ی سواری روی دوشم نگاه می کردم.با خودم گفتم: تو که نه تحمل موندن داری و نه تحمل رفتن غلط می کنی به گردو که هر لحظه جا به جا می شه می گی: چه مرگته؟ویار داری؟!
می گه: نمی دونم. یه جا جا نمی شم.
اما من می دونم یه جا جا نشدن یعنی چی.فقط اون پرپر زدن من رو نمی بینه، اصلا برای چی باید ببینه؟
می گه چته؟ چرا اینقدر بی تابی؟ تا دهنم رو باز می کنم که جواب بدم خنده ام می گیره. حالا بیا و درستش کن، آخه واسه چی اینقدر بی خود خنده ام می گیره؟
می ترسم طاقت نیارم و باز چمدونم رو بردارم و برگردم خونه. چی میشه اگه اینقدر نپرسن: تو اون خراب شده چه خبره که دل نمی کنی؟! آخه اینم شد سوال؟! آدم تو یه خراب شده ی تنها می تونه شب تو صبح زوزه بکشه و اینقدر بی تاب باشه که جونش در بیاد،بدون اینکه مجبور باشه دلایل بی تابی شو کالبد شکافی کنه.اصلا من کی به اون خراب شده اینقدر عادت کردم که برای سرک کشیدن پشت پنجره و دیدن دعوای همسایه ها وقت دیدن اولین اشعه های نور آفتاب دلم تنگ بشه؟
نیمه شب از کابوس می پرم و کورمال کورمال دنبال یه روزنه ی روشن می گردم، مامان رو توی تاریکی پیدا می کنم که داره دعا می خونه.سرم رو میذارم رو پاش، بی اون که نگام کنه موهامو می بوسه و دعاشو می خونه.
باید جا شم.نور کمرنگ آفتاب و بوی مادر که هست آدم باید جا شه
اما جا نمی شم که نمی شم که نمی شم
پوف!
۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه
گردو جان!
بدینوسیله از تک تک قطرات اشکی که امروز ریختی و باعث شدی تمام احساسات مزخرفی که در این مدت به زور قوه ی چنگ و دندان و لگد بیرون خانه نگهشان داشته بودیم یا الله گویان وارد خانه شوند و روزمان را بسازند تشکر می کنم.
۱
۲
۳

تلاشهای مذبوحانه جهت جارو کردن احساساتِ بی مصرفِ اضافه را مجددا آغاز می کنیم.
۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه
عصبانی
دلتنگ
و آماده برای گاز گرفتن کل بنی بشر، دلم هوای دیوانه ای چموش تر از خودم را کرده بود نیمه شبی. دستم بی اختیار رفت سمت یکی از یادگاری هایش: دریا پری کاکل زری، به یاد سه سال پیش که حوالی پل سید خندان نشسته بودیم و به ریش نداشته ی خودمان می خندیدیم.
اگر نادیاست که هدیه هایش هم دهان آدم را باز میکند،مگر می شد این یکی را هم در دلت بخوانی؟
..دریا گرفت ماچش کرد
ناز و نوازشش کرد
گفت ای پری جون من
گنج سلیمون من
تو مال موج و آبی
رنگین کمون خوابی
جنس تو از خیاله
وصلت تو محاله
تو از تبار نوری
یه آرزوی دوری
زلفعلی مال خاکه
درخت بید و تاکه
مال ننه هاجره
دخترای بندره
واستاده رو زمینه
فکر نماز و دینه..

آه ای الاغ عزیز از دست رفته! شدیدا دلمان برایت تنگ شده و قیلی ویلی می رود.آخر این هم کتاب بود که دست من دادی تا همسایه ها گمان کنند نیمه شبی این جا مهد کودک شده و خنگ ترین و پررو ترین دختر بچه ی کلاس از سر جایش بلند شده و دارد داستان یک پری آتیشپاره را بلند بلند برای بقیه می خواند؟!
پ.ن فایل صوتی دریا پری کاکل زری، اما به دلایل عمیقی که احتمالا ریشه در خود شیفتگی های پنهان دارد هنوز گمان می کنم خودم قشنگتر می خوانمش.
بررسی می کنیم:

اسپری بکلومتازون دی پروپیونات
قطره ی گاسترولیت
اسپری ونتالکس
لوراتادین
فاموتیدین
چراغ قوه ی مخصوص مطالعه در سفر با اتوبوسهای مزخرف شب رو
قندان پراز قندهایی که هرگر استفاده نمی شوند
قبض برق
پوست آدامس بی آدامس
انبر دست
انواع و اقسام خودکار و روان نویس
یک کاسه نبات
چاقوی سفری
یک دسته ورق کاهی
کارت تلفن،اینترنت اعم از هوشمند و نادان
ردیف لیوان های مختلف در صف که قرار است روزی،روزگاری به آشپزخانه منتقل شوند
ویتامین آ،بی
یک گالن آب
فلاکس
انواع و اقسام سی دی از اقسا نقاط منزل
جا عودی
گیره ی مو،سنجاق
ساعت
یک مشت پونز
یک تکه آیینه که بالاخره به دوقسمت نامساوی تقسیم شد
دستمال کاغذی،اعم از استفاده شده و نشده
کاموا
مجله ی فیلم
فازمتر
یادداشت های مختلف رفیق گرامی،همگی با یک مضمون که: آمدم،خواب بودی،رفتم،به همراه قربان صدقه های متفاوت بر اساس شرایط جوی
یک مشت پوست تخمه
چند عدد کتاب
ضد سرفه ی گیاهی با طعم زهر مار
پروپرانولول
کاغذهای پراکنده ی سیاه شده با تراوشات ناگهانی یک ذهن مغشوش
نخ و سوزن
نامه ی عاشقانه ی برادر زاده ی نازنین،مرقوم شده در صد سال پیش از تولد مسیح
تفریحات سالم
آب نبات با طعم گند اکالیپتوس
و
یک عدد انسان پیچیده شده در پتوی سفری و شال سیاه، خیره شده لا به لای این ترکیب مزخرف بر روی میز رو برویش
غرق در افکار پیچ در پیچ دور و دراز بی انتها

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه


نازنینم، گر چه در این دنیا نیستی، اما من هر شب در خواب به این دنیا می آورمت و تو در سکوت در آغوش من مثل برگ گل آرام می گیری و صدای نفس هایت را، بوی شیرینت را و لطافت ات را می بلعم. رویای شیرین ات را، دل تنگی ات را از من نگیر. من در این خواب ها بیشتر از تمام عمرم زندگی می کنم...چقدر شیرینی وقتی چشمانت را باز می کنی و به هم خیره می شویم و طره ی موهای خرمایی ات را کنار می زنم.چقدر از منی،چقدر با منی..چقدر بوی دریا می دهی، انگار که از آب روان در آغوش من افتاده ای
این شب ها را از من نگیر جان دلم، من با خیال تو زنده می شوم
۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه
کم کم کرخت می شوم و گوشه ای آرام می گیرم. بیقراری محصول ناشناخته ها و ناتوانی هاست..اگر قرار بود همین حالا برگردم داخل رحم مادرم،که میدانم امن تر از آن وجود ندارد،باز هم بی تاب می بودم؟
می شود چشمها را بست و به بوی ترش رب انار و یک نردبان چوبی فکر کرد..به عشق بازی با نور آفتاب از پشت شیشه های رنگی
به آب گرم
به خاک سرد