Tribute to Iranian women
چهل و یک ساله شدم.و بر روز این زمین به این وسعت این روز برای احدی معنا و خاطره ای نیست.
به روز شوم هفتم شهریور هزار و سیصد و شصتبی خاطره ای از آن که زندگی چه طعم و بویی دارد
دنبال كار بودم.پسرا وقتي بزرگ ميشن ديگه نميخوان جلو باباشون دست دراز كنن،نميخوان تو خونه جلو بقيه عاطل و باطل باشن،حق هم دارن. پسر نيستم،اما ميدونم.
خلاصه يه روز از يه جا زنگ زدن كه بيا سر كار،رفتم.اطاق مدير كه رفتم،گفت بفرمائيد،نشستم.گفت :زود عصباني ميشي؟فكر كردم،چي بگم؟ بگم اره،صبرم بيست و دوسال بيشتر نبود،سر اومده؟بگم،نميدونم،هنوز حيرونم كه تو اين خلق خدا من ديگه چي در اومدم كه خودمم نميفهمم،يه موقع صبرم درياست و يه موقع يه قطره؟بگم،اره من تا قيامت صبر دارم،براي تمام نبودنها كه ميدونم بودن نميشن اما با اين وجود صبر ميكنم،صبر جميل؟چي بگم؟
سكوت كردم.
گفت ممنون، باهاتون تماس ميگيرم.فردا ظهرش زنگ زد.گفت مداركتونو بياريد.بردم.گفت از فردا بياييد ،بايد يه مدت كار ياد بگيريد.فرداش رفتم.بلندم كرد گفت حرف بزن.حرف زدم.گفت نفست از كجا مياد؟گفتم از سر جاش،گفت پس چرا نسيه مياد؟گفتنم،تا حالا معامله نقدي نكرده. غروب همه رفتن،منو صدا كرد.گفت بيا بشين.نشستم.نگاهم كرد.نگاه طولاني.نميتونستم فرار كنم،مگه اين نميدونه كه نگاه اذيتم ميكنه؟به من خيره نشو،لطفا....يعني نميشنوه؟...
با خودم گفتم ميخواد بگه اخراجي.برو نفس كشيدنتو ياد بگير،كار پيشكش عمت.ميگه ترو چه به كار؟برو گوشه اطاقت بشين و فلسفه بباف.ميگه،با اين دستاي لرزون ميخواي كار كني؟ با اين چشماي قرمز؟ميگه...
گفت:يه روز برات تعريف ميكنم كه برام چه خاطراتي رو زنده ميكني،از اون خاطراتي كه هميشه سعي كردم فراموشش كنم،اما رشته هاي منو پنبه كردي.
نگاهش ميكردم،من؟من تداعي چه دردي هستم؟من؟؟ گفت:احساس ميكنم فكرت تو دنياي ديگه ايه.سكوت كردم چي بگم؟سكوتم طولاني شد: احساس درستي داريد.باز سكوت.
چشه؟چي ميخواد بگه؟منو كشونده اينجا كه بگه براش يه دردي،يه شيريني رو تداعي ميكنم؟كه ديدن من سنگينه براش؟كه چي؟ گفت بعد از مدتها با ديدن تو به كسي بر خوردم كه دوست داشتم تحليلش كنم،كه برام يه معما بود،يه نقطه عطف....من؟چرا من؟چه چيز من براش جالبه؟....تو تشويش داري.دستات ميلرزه،به دستات نگاه كن
....اي واي!اين از كجا لرزش دست منو ديد؟خوب معلومه كه ميلرزه،مگه بار اوله؟هميشه ميلرزه....وقتي داشتي ميامدي اينجا من نگاهت ميكردم.از پشت پنجره.تا حالا به را رفتنت دقت كردي؟سنگين راه ميري،خيلي سنگين..اينجا نيستي،انگار رو يه دنياي ديگه پاهاتو ميذاري.تو كدوم دنيايي؟كجاي عالمي؟رنگ به چهره نداري،حرف كه ميزنم اينجا نيستي،صدات ميلرزه،دستات ميلرزه،اينقدر با دستا ت بازي نكن....احساس ميكنم زير ذره بين نشستم،اينا رو واسه چي ميگي؟من خودم بهتر ميدونم،ميدونم كه وقتي دلم ميلرزه ديگه لرزش باقي عجيب نيست،راستي!تو اناليزت اينو فهميدي كه چقدر دلم ميخواد يك جيغ بلند از ته دل بكشم؟ميدوني بيست و دو ساله كه صدام از اين بلندتر نشده؟....
ديگه حرفاشو نميشنوم،گوشم صدا ميده،دنگ دنگ دنگ...نميدونم دوباره چي شده تو سرم،راستي ساعت چنده؟دو ساعت و بيست دقيقه گذشته.من داشتم چكار ميكردم؟اون چي ميگفت؟هنوز داره اناليزم ميكنه؟
صداش دوبار شنيده شد:چرا اينقدر قاطع همه چيز رو رد ميكني؟چرا نميپذيري؟چرا راحت نيستي؟
بلند شدم:راحت؟!من در مقابل همه جبهه ميگيرم،اما سنگري سخت كه ديده نميشه،ظاهر ارامم اونو به شدت پنهان ميكنه،اما من ارام نيستم،يخ زدم.
:جبهه ميگيري؟خوب پيش كدوم يك از همكارا راحتي؟پيش كدوم جبهه نميگيري؟
خندم گرفت،همكاره؟؟؟ توي كل دنيا دو نفر هستند كه ميتونم بگم تا حد زيادي جبهه اي پيششون ندارم....چرا متعجب نگاهم ميكنه؟مگه دروغ گفتم؟....:اونا كي هستند؟ :برادرم،و...يه دوست......ديگه نميتونم بمونم،نفس كشيدن برام سخته..چرا اينطوري نگام ميكنه؟؟......:چشمات.چشمات خسته است،بدجوري خسته است.
سعي كردم نگاهمو بدزدم،...از بيخوابيه،چيز مهمي نيست.لبخند زد.به سرش اشاره كرد:از اينجاست،نه از هيچ جاي ديگه،از همينجا.
من بايد برم....ببخشيد من ديرم شده اگه كاري نداريد.... نگاه ميكنه:ميخواهي برسونمت؟..واي نه،هرگز. من فقط ميخوام هواي ازاد بهم بخوره،دارم خفه ميشم،خفه......نه ممنون،خودم ميرم.خداحافظ. بايد سريع برم،تا حرف ديگه اي نزده.دستپاچه شدم،هي به يه جاگير ميكردم.هيچي نميگفت،اما چرا اينطوري نگاه ميكنه؟انگار داره مغزمو سوراخ ميكنه.بالاخره اومدم بيرون،نفس عميق،خدا رو شكر!
چرا اينطور ميشه؟دوباره لو رفتم،طبق معمول هميشه،چرا نميتونم درست خودمو همرنگ ديگران نشون بدم؟چشمام به من خيانت ميكنن،من باز شناسايي شدم،از حالا ميدونم،اينجا هم زياد ماندني نيستم،باز نگاهي روي منه و من يك فراريم.يك فراري سابقه دار.
باز بايد بگردم،دوباره و دوباره.
x
گالتونگ منتقد «مفهوم محدود خشونت» به معنای «از توان انداختن جسمانی یا محرومیت از سلامتی… به دستان کنشگری که این عواقب را میخواهد» است (گالتونگ ۱۹۶۹: ۱۶۸؛ تأکید در متن اصلی است). او میگوید: «خشونت را در اینجا به معنای علت اختلاف میان بالقوه و بالفعل میآورم، فاصلهی میان آنچه میتوانست باشد و آنچه هست. خشونت چیزی است که فاصلهی میان بالقوه و بالفعل را افزایش میدهد و مانع کاهش این فاصله میشود» (گالتونگ ۱۹۶۹: ۱۶۸؛ تأکید در متن اصلی است). مردن یک فرد بر اثر ابتلا به یک بیماری قابلدرمان به دلیل محرومیت از خدمات درمانی خشونت است. کار کردن یک کودک به جای رفتن به مدرسه و درس خواندن به خاطر آنکه خانوادهاش از عهدهی تأمین معاش زندگی برنمیآید، فرصتهای آتی را در زندگی آن کودک کاهش داده و فاصلهی میان فعلیتِ کنونی و بالقوهگیهای آتیاش را افزایش میدهد. پایینتر بودن فعلیت از بالقوهگی دال بر وجود خشونت و بیعدالتی است (گالتونگ ۱۹۶۹: ۱۶۸-۱۶۹). بدبختانه، این شکل از خشونت – بیعدالتی اجتماعی – در اغلب موارد در پس اجرای سیاستها و مجموعهی قوانین پنهان میماند. بنابراین، عدالت اجتماعی مستلزم بازتوزیع منابع از راه تصمیمگیری مشارکتی (بر اساس اصول مورد قبول «برابریِ منابع، انصاف و احترام به تنوع و نیز برچیدن شکلهای موجود سرکوب اجتماعی) است» (فیگین ۲۰۰۱: ۵).
تنها تو از میان تمامِ نامهای آشنا در سرم، درد کتک خوردن و شوک برقی در بیمارستان مهرگان ودوست داشتنِ گذشته را میشناسی،اسماعیل
تنها تو هم مثل من و دیوانگانِ مهرگان رازهای پشت آن در را دیده ای، که «دیوانه» کیست و چیست. که دیوانهها چه قصهها و مهربانیها میدانند.مردمان گمان میکنند دیوانه و تیمارستان و دیوانگی را میشناسند.اما من میدانم و تو میدانستی که نمیدانند. که چه دنیای ناگفتنیایِ غریبی ست پشت آن در، در بیمارستان مهرگان، اسماعیل.خوشا به نامت که کسی بلد بود و شعر تو. تنها دیوانگان مهربان تن بیجانت را به تخت رساندن ، بیکسی و از دست دادن تدریجی حافظه عجیب دردی دارد.دیوانهها چقدر قصه میدانند. چقدر مهربانی بلدند. چای در دهانت در حال بسته شدن به تخت را چه با سخاوت به حالت هدیه میکنند. آن در، آن دنیا، مانند قربانیای تسلیم هر روز برای شوک مثال با پای خود به مسلخ رفتن با تن و روان چه دردهای ماندگاری برای آدم جا میگذارد، اسماعیل!«دیوانه» «تیمارستان» «درد». مردم چه ساده تعریف و استفاده و قصه و معنی میکنندش، انگار واقعا میدانند دیوانه کیست و چیست و رازهای پشت آن در چه حکایت غریبی است.خوشت به حالت که در گور خوابیدهای، زندهماندن عجب دردی دارد، اسماعیل!«چرا من زنده باشم و تو مرده باشی؟»دنیای پشت آن در اسماعیل، دنیای پشتِ آن در!
یک
زشت و تلخ و نفرت انگیزی. چیزی در تو همه رو افعی می کنه، همه ی آب ها رو کدر میکنه، همه ی رنگ ها رو خاکستری با تنالیته ی بدترین سبز دنیا میکنه. سرد. تلخ. نفرت انگیز. بولد و نفرت انگیز. اگر نبودی اینجا برای خودت ایمیل نمیدادی، قلبت این همه تیر نمیکشید، دنیات اینقدر سیاه و بی ته نبود. صد و پنجاه یعلاوه ی صد و پنجاه کیلومتر با خودت یک سره و تند حرف نمیزدی و با دلو از چشمهات آب نمیکشیدند. ترمزت خراب نمیشد. هرچی تو اون جاده ی کوفتی و سرد و خسته گفتی به کنار، تو نفرت انگیزترینی، این برای اون لحظه ی عجزی که زانو زدی و التماسِ یکی توی دنیا رو کردی که فقط برای دو ساعت بشناسدت، دو ساعت احتیاج به کسی که بلدت باشه برای این که رد کردی و بدونه چطور برت گردونه. تو نفرت انگیزی، سوال و جوابی نیست، نمیبینی سی و دوسال گذشت و یک نفر رو هم نمیشناسی که بلدت باشه به اضافه ی دوساعت وقت؟ بیا اینجا بنویس. روی کاغذ بنویس. ننویس، همونطور یکسره برو ته اون سیاهچال و بی صدا توی هزارتوهاش بخز. اداست. همه اش مزخرف و بی جهته. باید همه چیز رو متوقف کنیم. برای تو هر کاری کردن فقط عوض کردن انباری های ته یه سمساری توی یه بیابونه. چرا نمی میری؟ چرا جون نمیدی کثافت؟ داری برای هر تیری که میکشی یه بسته و نیم میندازی بالا. هیچی تو زندگیت نداری، درمان که خیاله، تو که دیگه داری از نون میزنی تا یه مشت مسکن گیر بیاری و درجا تمام کنی، تو رو به ردای مقدس شیطان رجیم قسم، چرا زنده ای لاشه ی تخم حروم؟
دو
باید فکر کنم.
باید فکر کنم.
لعنت...باید فکر کنم.
سه
عصر رو با سه بسته استامینوفن ته کیف به شب رسوندم. شب با کجای کیفم میخواد به صبح برسه؟ صبح فردا چه خبر؟ ظهرش؟ این چرخه ی باطل تا کی من رو میچرخونه؟ توی ماشین لباسشویی روشن دنیا افتادم و کسی اتفاقی هم دستش به دکمه ی خاموش نمی خوره. من از بیرون چه خبر دارم؟ شاید هم کسی خونه نیست. شاید این چرخش مدام بچه هاشون رو سرگرم میکنه. "شاید" برای ردیف کردن زیاده، اما اثرش توی سرنوشت من چیه؟
جهار
پنجره ی این اتاق الان به هر کسی تصویر درستی از من ارائه میده. یک لامپ، یک صورت و دیوارها، همه ساکت، به رنگ گچ، ثابت. از اول تا آخر دنیا بی صدا، ساکت. بارونِ نفرت انگیز رو به روی ما طوری جولان میده که انگار خورشید هیچ وقت وجود نداشت.
سکوت، فقط سکوت.
کاش این دیوارها از هم باز می شدند. احتمال زنده بودن و دهان باز کردن اون ها کیلومترها بیشتر از منه.
امشب صبح نمیشه، همون طور که شب های پیش نشدند.
سفید. سکوت. سین.
پنج
صدای فریاد از بلندگوی رادیو توی خونه پیچیده و من توی هزارتوها با هر موزیکی که عوض میشه از یک در به سفر می رم. چرا باید وسط سفر همه چیز رو از هم بپاشند که به خانم ها آقایان واقعیتِ زمان و مکان رو خبر بدن؟ واقعیت تومور غیر قابل عمل سر منه، یادآوری؟ اون هم این شب خیلی بد؟ چرا دارم از این خونه میرم؟ کسی که قصد شروع دوباره ی چیزی رو نداره از سایه ها بیرون نمیاد، این سایه چه آزاری داشت؟ مردم دست میزنند. آخرین باری که توی جمع بیشتر از دونفره بودم کی بود؟ کجا بود؟ فرقی نمیکنه... فریادش اونقدر خش داره که تصویر توی ذهنم یک رینگ قرمزه و آدم های بی گردن و دستکش های غول پیکر. باید اینطور باشه. نمیخوام طور دیگه ای بدونم، بتونم، نه دیگه. لااقل الان که به هر کسی پارس میکنم میدونم فاصله ها از کجاست. این طور درسته، احتمالا همین طور درسته. چرا مغزم دائم به عکس روزبه و این حقیقت پرتاب میشه که از زندگی و کار و ازدواج و تولید مثل شون اینطور باخبر میشم و خیلی ها رو هم اصلا نمیشم. روزبه همون بچه ی تخس کله تراشیده نبود که مدام من و نادیا باید حرف هامون رو از یورتمه رفتن هاش قطع میکردیم؟ و کی اینقدر عاشق ویراستاری شد؟ نه. روزبه داستان امشب من نمیتونه باشه. فکر به این جماعت چسب هام رو باز میکنه و اونقدرها دیگه روی خودم برای نگه داشتن این قطعه ها در هم نمی تونم حساب کنم. رفیقمون برای تکمیل جمله ی من فریاد زد: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود. اون آخرین ضربه ی اجرا هم پای من. هرچی نباشه من و وحشت خرده حساب زیادی داریم.تو ناله کن. حالا حالاها سقف و دیوارها برای خیره شدن دارم.
امشب میل رسیدن به نیمه ی راه رو هم نداره.
مثل آب برای شکلات
لورا اسکوئیول
مریم بیات
|