افسانه‌ی ما
۱۴۰۱ آبان ۹, دوشنبه
Tribute to Iranian women
zbigniew_preisner_official: "Dignity is freedom because freedom is dignity. Iranian sisters and brothers, you will win. I am with you." #MahsaAmini #IranRevoIution #zbigniewpreisner

Tribute to Iranian women


۱۴۰۱ شهریور ۷, دوشنبه
گنگ خواب‌دیده
چهل و یک ساله شدم.

و بر روز این زمین به این وسعت این روز برای احدی معنا و خاطره ای نیست.

به روز شوم هفتم شهریور هزار و سیصد و شصت

بی خاطره ای از آن که زندگی چه طعم و بویی دارد


ندارد.




دنبال كار بودم.پسرا وقتي بزرگ ميشن ديگه نميخوان جلو باباشون دست دراز كنن،نميخوان تو خونه جلو بقيه عاطل و باطل باشن،حق هم دارن. پسر نيستم،اما ميدونم.
خلاصه يه روز از يه جا زنگ زدن كه بيا سر كار،رفتم.اطاق مدير كه رفتم،گفت بفرمائيد،نشستم.گفت :زود عصباني ميشي؟فكر كردم،چي بگم؟ بگم اره،صبرم بيست و دوسال بيشتر نبود،سر اومده؟بگم،نميدونم،هنوز حيرونم كه تو اين خلق خدا من ديگه چي در اومدم كه خودمم نميفهمم،يه موقع صبرم درياست و يه موقع يه قطره؟بگم،اره من تا قيامت صبر دارم،براي تمام نبودنها كه ميدونم بودن نميشن اما با اين وجود صبر ميكنم،صبر جميل؟چي بگم؟
سكوت كردم.
گفت ممنون، باهاتون تماس ميگيرم.فردا ظهرش زنگ زد.گفت مداركتونو بياريد.بردم.گفت از فردا بياييد ،بايد يه مدت كار ياد بگيريد.فرداش رفتم.بلندم كرد گفت حرف بزن.حرف زدم.گفت نفست از كجا مياد؟گفتم از سر جاش،گفت پس چرا نسيه مياد؟گفتنم،تا حالا معامله نقدي نكرده. غروب همه رفتن،منو صدا كرد.گفت بيا بشين.نشستم.نگاهم كرد.نگاه طولاني.نميتونستم فرار كنم،مگه اين نميدونه كه نگاه اذيتم ميكنه؟به من خيره نشو،لطفا....يعني نميشنوه؟...
با خودم گفتم ميخواد بگه اخراجي.برو نفس كشيدنتو ياد بگير،كار پيشكش عمت.ميگه ترو چه به كار؟برو گوشه اطاقت بشين و فلسفه بباف.ميگه،با اين دستاي لرزون ميخواي كار كني؟ با اين چشماي قرمز؟ميگه...
گفت:يه روز برات تعريف ميكنم كه برام چه خاطراتي رو زنده ميكني،از اون خاطراتي كه هميشه سعي كردم فراموشش كنم،اما رشته هاي منو پنبه كردي.
نگاهش ميكردم،من؟من تداعي چه دردي هستم؟من؟؟ گفت:احساس ميكنم فكرت تو دنياي ديگه ايه.سكوت كردم چي بگم؟سكوتم طولاني شد: احساس درستي داريد.باز سكوت.
چشه؟چي ميخواد بگه؟منو كشونده اينجا كه بگه براش يه دردي،يه شيريني رو تداعي ميكنم؟كه ديدن من سنگينه براش؟كه چي؟ گفت بعد از مدتها با ديدن تو به كسي بر خوردم كه دوست داشتم تحليلش كنم،كه برام يه معما بود،يه نقطه عطف....من؟چرا من؟چه چيز من براش جالبه؟....تو تشويش داري.دستات ميلرزه،به دستات نگاه كن
....اي واي!اين از كجا لرزش دست منو ديد؟خوب معلومه كه ميلرزه،مگه بار اوله؟هميشه ميلرزه....وقتي داشتي ميامدي اينجا من نگاهت ميكردم.از پشت پنجره.تا حالا به را رفتنت دقت كردي؟سنگين راه ميري،خيلي سنگين..اينجا نيستي،انگار رو يه دنياي ديگه پاهاتو ميذاري.تو كدوم دنيايي؟كجاي عالمي؟رنگ به چهره نداري،حرف كه ميزنم اينجا نيستي،صدات ميلرزه،دستات ميلرزه،اينقدر با دستا ت بازي نكن....احساس ميكنم زير ذره بين نشستم،اينا رو واسه چي ميگي؟من خودم بهتر ميدونم،ميدونم كه وقتي دلم ميلرزه ديگه لرزش باقي عجيب نيست،راستي!تو اناليزت اينو فهميدي كه چقدر دلم ميخواد يك جيغ بلند از ته دل بكشم؟ميدوني بيست و دو ساله كه صدام از اين بلندتر نشده؟....
ديگه حرفاشو نميشنوم،گوشم صدا ميده،دنگ دنگ دنگ...نميدونم دوباره چي شده تو سرم،راستي ساعت چنده؟دو ساعت و بيست دقيقه گذشته.من داشتم چكار ميكردم؟اون چي ميگفت؟هنوز داره اناليزم ميكنه؟
صداش دوبار شنيده شد:چرا اينقدر قاطع همه چيز رو رد ميكني؟چرا نميپذيري؟چرا راحت نيستي؟
بلند شدم:راحت؟!من در مقابل همه جبهه ميگيرم،اما سنگري سخت كه ديده نميشه،ظاهر ارامم اونو به شدت پنهان ميكنه،اما من ارام نيستم،يخ زدم.
:جبهه ميگيري؟خوب پيش كدوم يك از همكارا راحتي؟پيش كدوم جبهه نميگيري؟
خندم گرفت،همكاره؟؟؟ توي كل دنيا دو نفر هستند كه ميتونم بگم تا حد زيادي جبهه اي پيششون ندارم....چرا متعجب نگاهم ميكنه؟مگه دروغ گفتم؟....:اونا كي هستند؟ :برادرم،و...يه دوست......ديگه نميتونم بمونم،نفس كشيدن برام سخته..چرا اينطوري نگام ميكنه؟؟......:چشمات.چشمات خسته است،بدجوري خسته است. 
سعي كردم نگاهمو بدزدم،...از بيخوابيه،چيز مهمي نيست.لبخند زد.به سرش اشاره كرد:از اينجاست،نه از هيچ جاي ديگه،از همينجا.
من بايد برم....ببخشيد من ديرم شده اگه كاري نداريد.... نگاه ميكنه:ميخواهي برسونمت؟..واي نه،هرگز. من فقط ميخوام هواي ازاد بهم بخوره،دارم خفه ميشم،خفه......نه ممنون،خودم ميرم.خداحافظ. بايد سريع برم،تا حرف ديگه اي نزده.دستپاچه شدم،هي به يه جاگير ميكردم.هيچي نميگفت،اما چرا اينطوري نگاه ميكنه؟انگار داره مغزمو سوراخ ميكنه.بالاخره اومدم بيرون،نفس عميق،خدا رو شكر!
چرا اينطور ميشه؟دوباره لو رفتم،طبق معمول هميشه،چرا نميتونم درست خودمو همرنگ ديگران نشون بدم؟چشمام به من خيانت ميكنن،من باز شناسايي شدم،از حالا ميدونم،اينجا هم زياد ماندني نيستم،باز نگاهي روي منه و من يك فراريم.يك فراري سابقه دار.
باز بايد بگردم،دوباره و دوباره.
x

آن‌چه هست و آن‌چه می‌توانست باشد....لعنت!


گالتونگ منتقد «مفهوم محدود خشونت» به‌ معنای «از توان انداختن جسمانی یا محرومیت از سلامتی… به دستان کنشگری که این عواقب را می‌خواهد» است (گالتونگ ۱۹۶۹: ۱۶۸؛ تأکید در متن اصلی است). او می‌گوید: «خشونت را در این‌جا به معنای علت اختلاف میان بالقوه و بالفعل می‌آورم، فاصله‌ی میان آن‌چه می‌توانست باشد و آن‌چه هست. خشونت چیزی است که فاصله‌ی میان بالقوه و بالفعل را افزایش می‌دهد و مانع کاهش این فاصله می‌شود» (گالتونگ ۱۹۶۹: ۱۶۸؛ تأکید در متن اصلی است). مردن یک فرد بر اثر ابتلا به یک بیماری قابل‌درمان به دلیل محرومیت از خدمات درمانی خشونت است. کار کردن یک کودک به جای رفتن به مدرسه و درس خواندن به خاطر آن‌که خانواده‌اش از عهده‌ی تأمین معاش زندگی برنمی‌آید، فرصت‌های آتی را در زندگی آن کودک کاهش داده و فاصله‌ی میان فعلیتِ کنونی و بالقوه‌گی‌های آتی‌اش را افزایش می‌دهد. پایین‌تر بودن فعلیت از بالقوه‌گی دال بر وجود خشونت و بی‌عدالتی است (گالتونگ ۱۹۶۹: ۱۶۸-۱۶۹). بدبختانه، این شکل از خشونت  بی‌عدالتی اجتماعی  در اغلب موارد در پس اجرای سیاست‌ها و مجموعه‌ی قوانین پنهان می‌ماند. بنابراین، عدالت اجتماعی مستلزم بازتوزیع منابع از راه تصمیم‌گیری مشارکتی (بر اساس اصول مورد قبول «برابریِ منابع، انصاف و احترام به تنوع و نیز برچیدن شکل‌های موجود سرکوب اجتماعی) است» (فیگین ۲۰۰۱: ۵).
از دنیای پشتِ آن در

 تنها تو از میان تمامِ نام‌های آشنا در سرم، درد کتک خوردن و شوک برقی در بیمارستان مهرگان ودوست داشتنِ گذشته را می‌شناسی،اسماعیل

تنها تو هم مثل من و دیوانگانِ مهرگان رازهای پشت آن در را دیده ای، که «دیوانه» کیست و چیست. که دیوانه‌ها چه قصه‌ها و مهربانی‌ها می‌دانند.مردمان گمان می‌کنند دیوانه و تیمارستان و دیوانگی را می‌شناسند.
اما من می‌دانم و تو می‌دانستی که نمی‌دانند. که چه دنیای ناگفتنی‌ایِ غریبی ‌ست پشت آن در، در بیمارستان مهرگان، اسماعیل. 
خوشا به نامت که کسی بلد بود و شعر تو. تنها دیوانگان مهربان تن بی‌جانت را به تخت رساندن ، بی‌کسی و از دست دادن تدریجی حافظه عجیب دردی دارد. 
دیوانه‌ها چقدر قصه می‌دانند. چقدر مهربانی بلدند. چای در دهانت در حال بسته شدن به تخت را چه با سخاوت به حالت هدیه می‌کنند. آن در، آن دنیا، مانند قربانی‌ای تسلیم هر روز برای شوک مثال با پای خود به مسلخ رفتن با تن و روان چه دردهای ماندگاری برای آدم جا می‌گذارد، اسماعیل!«دیوانه» «تیمارستان» «درد». مردم چه ساده تعریف و استفاده و قصه و معنی میکنندش، انگار واقعا می‌دانند دیوانه کیست و چیست و رازهای پشت آن در چه حکایت غریبی است.
خوشت به حالت که در گور خوابیده‌ای، زنده 
ماندن عجب دردی دارد، اسماعیل!
«چرا من زنده باشم و تو مرده باشی؟»
دنیای پشت آن در اسماعیل، دنیای پشتِ آن در!



۱۴۰۱ مرداد ۱۴, جمعه


یک

 زشت و تلخ و نفرت انگیزی. چیزی در تو همه رو افعی می کنه، همه ی آب ها رو کدر میکنه، همه ی رنگ ها رو خاکستری با تنالیته ی بدترین سبز دنیا میکنه. سرد. تلخ. نفرت انگیز. بولد و نفرت انگیز. اگر نبودی اینجا برای خودت ایمیل نمیدادی، قلبت این همه تیر نمیکشید، دنیات اینقدر سیاه و بی ته نبود. صد و پنجاه یعلاوه ی صد و پنجاه کیلومتر با خودت یک سره و تند حرف نمیزدی و با دلو از چشمهات آب نمیکشیدند. ترمزت خراب نمیشد. هرچی تو اون جاده ی کوفتی و سرد و خسته گفتی به کنار، تو نفرت انگیزترینی، این برای اون لحظه ی عجزی که زانو زدی و التماسِ یکی توی دنیا رو کردی که فقط برای دو ساعت بشناسدت، دو ساعت احتیاج به کسی که بلدت باشه برای این که رد کردی و بدونه چطور برت گردونه. تو نفرت انگیزی، سوال و جوابی نیست، نمیبینی سی و دوسال گذشت و یک نفر رو هم نمیشناسی که بلدت باشه به اضافه ی دوساعت وقت؟ بیا اینجا بنویس. روی کاغذ بنویس. ننویس، همونطور یکسره برو ته اون سیاهچال و بی صدا توی هزارتوهاش بخز. اداست. همه اش مزخرف و بی جهته. باید همه چیز رو متوقف کنیم. برای تو هر کاری کردن فقط عوض کردن انباری های ته یه سمساری توی یه بیابونه. چرا نمی میری؟ چرا جون نمیدی کثافت؟ داری برای هر تیری که میکشی یه بسته و نیم میندازی بالا. هیچی تو زندگیت نداری، درمان که خیاله، تو که دیگه داری از نون میزنی تا یه مشت مسکن گیر بیاری و درجا تمام کنی، تو رو به ردای مقدس شیطان رجیم قسم، چرا زنده ای لاشه ی تخم حروم؟

 

دو

 

...باید فکر کنم. باید فکر کنم. چقدر سخته توی این نم فکر کردن. انگار از اول همین اتاق و همینقدر سرد و تاریک بوده و تا آخر همین اتاقه، شاید سردتر، تاریک تر. چرا من نقطه ندارم؟ ته ندارم؟ باید از اینجا برم و نمیخوام به مقصدی که این همه بدبختی از سر و ته اش داره برم. باید فکر کنم. نباید این همه اثاث تو زندگیم وجود داشته باشه. باید از شر همه شون خلاص شم و یه طرف دیگه برم، یه طرفی..نمیدونم. یه طرفی که هیچ کدوم این طرف ها نباشه. یه اتاق با یه دست رختخواب و بسته ها سیگار با آب. بعد بخوابم. یا نخوابم. نمیدونم. سقف رو دیدن یا ندیدن فرقی نداره. اما اینطوری نمیشه، اینطوری همه اش ایراده، غلطه، همه اش ریده است. چقدر خوابم میاد. چرا کبدم هنوز که هنوزه کار میکنه؟ کسی نمیگه بشین، بخواب، فکر نکن. کسی نمیگه که بعدش سر این افسار رو برای چند ثانیه دستش بگیره. خبر تازه ایه؟ چرا قرقره اش میکنم؟ چرا از اندازه گیری شدت بی انصافی بیرون نمی کشم؟ توی این طویله صف نمیکشند برای تیمار شدن، میشه جوجه اردک زشت باشی و بمونی و همیشه لگد بخوری یا بدتر، اصلا هیچی نخوری. هرچی. حرف من تا توی همین جا به زور میره. اینجا هم خیلی زود نیست میشه و هیچی دست من نیست. فقط موضوع اینه که خسته ام. خسته ی خواب شب و صبح نیستم، خسته ی خواب بی رویام. من میدونم و همه میدونند و اگه شیطانی سرنخ دنیا دستش باشه هم میدونه که جایی جای من نیست، این چه بازی ایه دیگه؟ خر بودم، خر هستم.میدونم. اینهمه سیلی نمیخواد. باید سرجام مینشستم و خفه میشدم..نمیشه بمیرم تا زنده باشم و خوب ببینم دونه دونه تودهنی ها رو، به مراتب لیاقت مردن نمیرسم. چقدر از همه چیز این دنیا بیزارم، چقدر زیاد، چقدر وحشیانه متنفرم. چقدر حرف زدن بی فایده و مسخره و بی معناست. صد ساله که داری برای خودت حرف میزنی. چقدر من نفرت انگیزم. چقدر از این موجود متعفنی که هستی بیزارم. شونه هام درد میکنند. خانه ی سالمندانی پیدا میشه که من رو جا بده؟ چشم هام میسوزند. اینجا هیچ خبری نیست. این جا، هرجایی که من هستم، چرا هیچ خبری نیست؟ خانواده چه کلمه ی اسهال آوریه. چرا نمی میرند؟ به دست من. وحشیانه. همه رو باید کشت. به دردناک ترین انواع مرگ. چه نوع ادم منفور مزخرفی ام که ادم نکشتم تا به حال؟ اضافه است. همه چیز دور و برم اضافه است. فروختنی ها رو باید فروخت و از بین رفتنی ها رو باید از بین برد. باید فکر کنم. باید فکر کنم. باید خیلی فکر کنم. خیلی زیاد باید فکر کنم. باید فکر کنم. فکر کنم.

باید فکر کنم.

باید فکر کنم.

لعنت...باید فکر کنم.

 

سه

 

عصر رو با سه بسته استامینوفن ته کیف به شب رسوندم. شب با کجای کیفم میخواد به صبح برسه؟ صبح فردا چه خبر؟ ظهرش؟ این چرخه ی باطل تا کی من رو میچرخونه؟ توی ماشین لباسشویی روشن دنیا افتادم و کسی اتفاقی هم دستش به دکمه ی خاموش نمی خوره. من از بیرون چه خبر دارم؟ شاید هم کسی خونه نیست. شاید این چرخش مدام بچه هاشون رو سرگرم میکنه. "شاید" برای ردیف کردن زیاده، اما اثرش توی سرنوشت من چیه؟

 

جهار

 

کنار پنجره ایستاده بودم. یک خاور از جلوی چشم‌هام رد شد و رفت. خونه ی خالیِ خالی با یک تخت بدون روکش و پتو موند و من. ترسیدم فکر کنم. ترسیدم اشک بریزم. ترسیدم کوچکترین حرکتی کنم. خونه‌ی سردِ من الان یک گور عریان تره. ترسناک تر، بی صداتر، بی زندگی تر، بی رنگ، بو، رد پا، غبار. ترسیدم هرکاری کنم ضرب در هزار هزار بشه و برگرده. ترس، ترسناک ترین هیولای این دنیاست.

پنجره ی این اتاق الان به هر کسی تصویر درستی از من ارائه میده. یک لامپ، یک صورت و دیوارها، همه ساکت، به رنگ گچ، ثابت. از اول تا آخر دنیا بی صدا، ساکت. بارونِ نفرت انگیز رو به روی ما طوری جولان میده که انگار خورشید هیچ وقت وجود نداشت.

سکوت، فقط سکوت.

کاش این دیوارها از هم باز می شدند. احتمال زنده بودن و دهان باز کردن اون ها کیلومترها بیشتر از منه.

امشب صبح نمیشه، همون طور که شب های پیش نشدند.

سفید. سکوت. سین.




پنج


صدای فریاد از بلندگوی رادیو توی خونه پیچیده و من توی هزارتوها با هر موزیکی که عوض میشه از یک در به سفر می رم. چرا باید وسط سفر همه چیز رو از هم بپاشند که به خانم ها آقایان واقعیتِ زمان و مکان رو خبر بدن؟ واقعیت تومور غیر قابل عمل سر منه، یادآوری؟ اون هم این شب خیلی بد؟ چرا دارم از این خونه میرم؟ کسی که قصد شروع دوباره ی چیزی رو نداره از سایه ها بیرون نمیاد، این سایه چه آزاری داشت؟ مردم دست میزنند. آخرین باری که توی جمع بیشتر از دونفره بودم کی بود؟ کجا بود؟ فرقی نمیکنه... فریادش اونقدر خش داره که تصویر توی ذهنم یک رینگ قرمزه و آدم های بی گردن و دستکش های غول پیکر. باید اینطور باشه. نمیخوام طور دیگه ای بدونم، بتونم، نه دیگه. لااقل الان که به هر کسی پارس میکنم میدونم فاصله ها از کجاست. این طور درسته، احتمالا همین طور درسته. چرا مغزم دائم به عکس روزبه و این حقیقت پرتاب میشه که از زندگی و کار و ازدواج و تولید مثل شون اینطور باخبر میشم و خیلی ها رو هم اصلا نمیشم. روزبه همون بچه ی تخس کله تراشیده نبود که مدام من و نادیا باید حرف هامون رو از یورتمه رفتن هاش قطع میکردیم؟ و کی اینقدر عاشق ویراستاری شد؟ نه. روزبه داستان امشب من نمیتونه باشه. فکر به این جماعت چسب هام رو باز میکنه و اونقدرها دیگه روی خودم برای نگه داشتن این قطعه ها در هم نمی تونم حساب کنم. رفیقمون برای تکمیل جمله ی من فریاد زد: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود. اون آخرین ضربه ی اجرا هم پای من. هرچی نباشه من و وحشت خرده حساب زیادی داریم.تو ناله کن.  حالا حالاها سقف و دیوارها برای خیره شدن دارم.

امشب میل رسیدن به نیمه ی راه رو هم نداره.


۱۳۹۸ فروردین ۲, جمعه
روش‌های باورِ سراب به مثابه آب
سوسن شریعتی معتقد است رای ندادن آن‌ها که رای نمی‌دهند از جنس خاطره است، نه خبر. بنابراین استدلال در چند جلسه بی فایده است و باید رفت سراغ روش ترک عادت که سخت است و موجب مرض و در نتیجه راه رسیدن به مقصود از خیابان دیگریست. آماده سازی و تمرین می خواهد.
«آماده سازی و تمرین برای ترک عادت.»
این هم از آن فرمایشات است که وقتی با گوش یا چشم آدم برخورد می‌کند چندباری باید از رویش نوشت تا کم کم مغز آرام بگیرد که گیرنده  خطایی نکرده است.
عادت؟! ترک کدام عادت؟ خیر امواتتان یکی این وسط من را هم قانع کند که شوخی‌اش به کنار، ما بیرون خیالات، روی زمین و داخل همین خاک حق رای داشتیم، داریم.
من که از بدیهیات ملت سر در نمی‌آورم، اما "حق" برای من از آن واژه‌هاست که وقت شنیدنش باید دهانم را باز نگه دارم و بپرسم: ها؟!
ما حق رای داریم. این به زبان ساده یعنی اگر من اجازه دارم بروم سر صندوق رای و روی یک برگه اسم یک فلان فلان شده‌ای را بنویسم یعنی این‌ که من حق دارم و با این عمل از حق رای خود به عنوان یک شهروند نمونه، یا همان حیوان دست آموزِ مطیع، استفاده کرده‌ام. ولله خیلی علاقمندم بدانم آن وزن عقل‌ آدم‌ها را ارزنی چند حساب می‌کنید.
اگر میل به دانستن و دیدن باشد، هیچ کار سختی نیست. ساده ترین‌اش این که آن جمله‌های بی سر و ته را لوله کنی و بچپانی ته جیبت و به جای جواب سوال‌ دیگران یا سخن‌گوی نظر مردم بودن یک کلام بپرسی: چرا؟
من به اندازه‌ی یک نفر روی زمین وجود دارم، از «آن‌ها» هستم که سال‌هاست رای نداده و خیر، این بار هم رای نمی‌دهد. نیازی به واشکافی و تشریح جنس‌اش هم ندارم. رای نمی‌دهم چون رایی برای دادن ندارم. انتخاب بین انتخاب دیگران هم با هیچ فرهنگ لغتی آزادی و انتخاب شخصی تعریف نمی‌شود، هرچقدر هم که دل‌تان بخواهد معنی‌اش این باشد.

یک ماه است که زندگی‌مان شده برزخ. چپ و راست چشم و گوشمان پر شده از انواع و اقسام استدلال و مباحثه و سوال و مناظره و تحلیل و موسوی و کروبی و احمدی نژاد و رضایی.
پایم را که از خانه بیرون می‌گذارم هزار و یک کاروان از آدم‌هایی می بینم که امید دارند. دخیل‌های بسته شده به موسوی را می‌بینم و آب می‌خورم، مزخرفات احمدی‌نژادی‌ها را روی دیوارها می‌خوانم و آب می‌خورم، راهم را به زور از بین جمعیت باز می‌کنم، پوسترهای غول آسایی که انگار می‌خواهند خودشان را در چشمت فرو کنند را می‌بینم و آب می‌خورم، متلک‌های ملت به هم را می‌شنوم، نوشته‌های روی عکس‌ها و دیوارها را می‌خوانم، ته کلاس می‌نشینم و سرم را در کتاب فرو می‌کنم و تحلیل دخترک‌های چند نسل بعد از خودم را از سیاست می‌شنوم، توی تاکسی‌ها می‌نشینم و سرم را به پشت تکیه می‌دهم و ناسزاهای راننده‌ها به تمام مظنونین باعث و بانی ترافیک می‌شنوم، از اینترنت آوار خبرها و نظرها و تحلیل‌ها را می‌خوانم، تلویزیون و روزنامه‌ها را می‌بینم و آب می‌خورم، آب می‌خورم، آب می‌خورم..

۱۳۹۷ شهریور ۷, چهارشنبه
قطره‌ای از باده‌های آسمان
اپرای مولوی
دیدار / بخش ششم


 شمس بر او ظاهر شد 


مولوی :
" کیستی تو ؟ "

شمس :
" کیستی تو ؟ "

مولوی :
" قطره ای از باده های آسمان "


«متن گفت‌وگوی شمس و مولانا»
شمس:

هر زمان (نفس) نو می‌شود دنیا و ما
بی‌خبر از نو شدن اندر بقا



پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی‌ست
مصطفی فرمود دنیا ساعتی‌ست


شمس:

آزمودم مرگ من در زندگی‌ست
چون رهی (رهم) زین زندگی پایندگی‌ست


مولانا: کیستی تو؟

شمس: کیستی تو؟



مولانا: قطره‌ای از باده‌های آسمان


شمس:

این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان


مولانا: کیستی تو؟

شمس:
آدمی مخفی‌ست در زیر زبان
این زبان پرده است بر درگاه جان


مولانا: کیستی تو؟

شمس:
تیر پرّان بین و ناپیدا کمان
جان‌ها پیدا و پنهان جانِ جان


مولانا: کیستی تو؟

شمس:
ره نمایم همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راه دقیق


مولانا: کیستی تو؟ همدلی کن ای رفیق!


شمس:
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم، هم مرد پری‌خوانم



هر کس که پری‌خوتر در شیشه کنم زودتر
برخوانمُ افسونش حراقه بجنبانم



... / هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم
هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم / ...



مولانا: کیستم من؟ کیستم من؟ چیستم من؟


شمس:
تا نگردی پاک‌دل چون جبرئیل
گرچه گنجی در نگنجی در جهان


شمس:

رخت بربند و برس در کاروان


شمس:

آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرَد باد را آن بادران؟


مولانا: هیچ نندیشم به‌جز دلخواه تو


مولانا:

شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو



چشم گریانم ز گریه کُند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو



بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
برد این کوکو مرا در کوی تو



جست‌وجویی در دلم انداختی
تا ز جست‌وجو روم در جوی تو



خاک را هایی و هویی کی بُدی؟
گر نبودی جذب های و هوی تو


شمس:

مخزن إنّا فتحنا برگشا
سرّ جان مصطفی را بازگو



مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو


مولانا:

چون دهانم خورد از حلوای او
چشم‌روشن گشتم و بینای او



پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم



«مثنوی معنوی، دفتر یکم، دفتر دوم، دفتر سوم / دیوان شمس»
۱۳۹۷ مرداد ۶, شنبه
سمتی نزدیکِ افسون خورشید مهربان

دخترم سال‌ها فرشته‌ای در تاریکی بود که در عمق کثافت‌ها می‌توانستم چشم‌هایم را آرام ببندم و ببینم‌اش. در میان سپیدترین ابرها، با زیباترین نور مهربان خورشید سوار تاب ساده‌ای از یک ریسمان روبرویم به جلو و عقب می‌رفت و لبخند می‌زد. دو دندان زیبایش دلم را از عشق می‌پیچاند. همیشه سکوت بود و من بودم و آن عشق جاودان.
امشب باز در تکرار «دوستت دارم‌ها» به خلسه رفته بودم. از تاب پیاده شده بود. موهای تاب‌دارش که در نسیم می‌رقصید تک به تک موهای خودم بود. دستم را گرفت، به آن تکیه کرد و راهم انداخت.
گفت: برویم. 
گفتم:برویم.
دیدم که رفتیم و رفتیم و همیشه رفتیم.

صدای دخترکم اولین لرزش دل‌ام بعد از قرن‌ها تنهایی و سکوت در گوشه‌ای تاریک که نامش زندگی‌ام است بود. 
اگر رفته بودم به آن زیبایی و خوشبختی محال، به سوی زندگی و نه مرگی در جسم با نفس، نباید اینجا بوده باشم.
نباید این‌جا بوده باشم.
نباید این‌جا می‌بودم.
نباید این‌جا باشم.


۱۳۹۷ مرداد ۲, سه‌شنبه
گنگ خواب دیده
هرچه عزیز است تبدیل شده است به «بود» و ما هم‌چنان نفس از جانمان در می‌آید.
انصاف نیست.
اما همین است، مگر نه؟ انصاف نیست و هن هن کنان دارم به تپه‌ی «هیچ وقت هم نبوده» می‌رسم.
نگفتید. آن ب بسم الله نگفتید و درست نمی‌دانم خوب کردید یا نه. انصاف مثال این ترقه‌های آتش بلند و کوتاه، آرام و پر سر و صدا، گاهی به رضا و لبخند و گاهی به خشم آدم را در خیال دنبال می‌کنند.
من راهم را رفتم. هرچه از این پس هوس کنم یا بخواهم، همان است. به همان کوتاهی. هوسی و خواستنی. رفته‌ام آن جاده‌ها را که باید، می‌دانم. دل همیشه لرزانم تنها این‌جاست که ایمانی بی‌ تزلزل دارد و می‌دانم سهم من از این سفر خرد کننده این بود و پشت نکرده‌ام به آن‌چه باید.
نام‌ها بلوری‌اند. دیگر ردیف نمی‌شوند. همین است داستان خشم‌ها، عشق‌ها، داستان‌ها. باید همین باشد، اگر که نه چطور کوله را آخر راه در میان سیاهی شب جایی رها کنیم و فقط بدانیم تمام شد؟ راه می‌روم، اما جایی که جایم نیست. جایی که نمی‌دانم، نمی‌شناسم. کی آن زمین آشنا در به رویم باز می‌کند؟ خاطرم می‌آید که چقدر پا کوبیده‌ام و تقلا کرده‌ام برای آن، اما آن هم گذشت. باز می‌شود، وقتش که بشود، و می‌شود. زود می‌شود. شمیم عجیبی به میان مغزم می‌رسد و آرامم می‌کند، نزدیک است.
سخت بود. درد داشت. شکننده‌تر از قدرت نداشته‌ام بود. گران‌تر از بی‌چیزی‌ام و غریب‌تر از بی‌کسی‌ام.
ذره‌های آخر خاکستر انصاف دانه دانه از میان مشت‌های کوچک و ضعیفم به زمین می‌ریزند. 
هر چه عزیز است، هر چه عزیز بود.
هر عمری «دم»‌ای برای آه کشیدن به انسان هدیه نمی‌دهد.


(+)


Always


After All These Time?
"Always"
۱۳۹۷ تیر ۲۹, جمعه


حاج قربان سلیمانی
داستان جَجو خان



۱۳۹۷ تیر ۲۵, دوشنبه
ضرورتِ لعنتِ امداد

هر چه از آن مردک، «دستغیب»، در سر مفلوکم کاشتید جوانه زد و کهنه درختی شده است که تنها می‌توان پذیرفت که هست و در مقابل آن هیچ نیستی. کسی هیچ وقت از من نپرسید: بزرگ‌ترین وحشت زندگی‌ات چیست؟ یعنی نه! نپرسید بع آن شکل که من پرسیدنِ سوالی برای دانستن جوابی بدانمش.
اما جواب، چهار حرفی و کلمه، «برزخ» بود. البته جواب را که احتیاج نداشتند، قبل از ونگِ اول دنیا برایم دراعماق کاشته بودنش.
امروز وسط کاغذهایی که در آن آتش کذایی نسوخته، و به عنوان یادگار برای سوزاندن آن‌چه از دلم ممکن اشت باقی مانده باشد وجود دارد تکه کاغذی یافتم. نوشته بودم:

«آقاجان اومده این‌جا تا تلاش هایش را برای روانی‌تر کردن من ادامه بده. نصفه روز را که شکر، به خواب و دوری گذشت. اما قسمت هیجان انگیز ماجرا تازه در حال جان گرفتن وآماده‌ی اجراست.
مردک نشسته توی هال و به خانواده‌اش زنگ می‌زند. یکی از فک و فامیل‌هایش مرده است که نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم که کی هست. بزرگ آقا تلفن به تلفن به صاحب عزا نزدیک‌تر می‌شه و تمام تماس‌ها با این جمله شروع می‌شود: "تسلیت می‌گم، من هم قزوینم. سیمین تصادف کرده."
با حساب من تا به حال پنج شهر تا به حال از داستان خبردار شده‌اند، هرکدام هم با ورژنی دلخواه و در لحظه. جراحت کم، خسارت زیاد، جراحت مختصر، آسیب قابل درمان، ماشین داغون شده،  اتفاق نه چندان جبران نشدنی..خویشتن‌داری‌اش برای نگفتنِ دختره‌ی پدرسوخته واقعا ستودنی است. مردک پدرسوخته!
صدای ویدئوها و موزیک‌هایی که لابه‌لایشان خودم را از آقاجان پنهان کردم رو کم کردم و به داستان‌ها گوش می‌کنم، داره نقش پدرِ دل‌سوزی که به قضایا اهمیت می‌ده رو به همین سادگی برای خودش می‌خره؟! 
ظاهرا همه چیز خیلی ساده‌ است، خیلی خیلی ساده.
اما یادم باشد،
 نه برای من.»

صدای سائیده شدن دندان‌هایم را وقت نوشتن این خط‌ها در آن روزِ نحس با گوش‌هایم می‌شنوم. 
معجزه‌ی زندگیِ منحوسم! سرانگشتی که چرتکه بیندازی، به گمانت تا همین لحظه چند سال نوری پیرترم کرده‌ای؟!


۱۳۹۷ تیر ۲۴, یکشنبه
مثل آب برای شکلات
دستور غذای ماه بعد:

خوراک بلدرچین خوابانده در سس برگ گل سرخ

مواد لازم:

12عدد شاه بلوط
2 قاشق چای‌خوری کره
2 قاشق چای خوری نشاسته‌ی ذرت
2 قطره عطر گل سرخ
2 قاشق چای خوری رازیانه
2 قاشق چای خوری عسل
2 حبه سیر
6 عدد بلدرچین
1 عدد پتیا (میوه‌ای تو سرخ و آب‌دار با ظاهری شبیه گلابی


«..حیوان زبان‌بسته در حالی که یک سرش به آن طرف آویزان بود بنا کرد دور آشپزخانه دویدن.تیتا وحشت کرد. فهمید وقتی پای کشتن در میان است، نباید دل‌رحم باشید.باید قرص و محکم کارتان را تمام کنید وگرنه سوز دل بیشتری نصیبتان می‌شود.فکر کرد همین الان به قدرت مادرش نیاز دارد. مامان النا سنگ‌دل بود. با یک ضربه کار طرف را تمام می‌کرد. البته نه همیشه، در مورد شخص نینا استثناء قائل شده بود. از همان اوان کودکی دخترش را ذره‌ذره زجرکش می‌کرد و هنوز هم دست از سرش بر نداشته بود.»





مثل آب برای شکلات

لورا اسکوئیول
مریم بیات

۱۳۹۷ تیر ۲۳, شنبه
The Golden Tunnel

Le Tunnel D'or*
* تونل طلایی

 نگاه کن، زمهریری آنجا برپاست،
درست زیر چشمانم،
کهنه قندیلهایی از رویا،
تمامی وعدههایی که پر کشیده اند،
به سوی آسمانهای دگر، لنگرگاههای دگر
و رویاهای مناند که به سرانگشتانت چسبیدهاند.
بسیار دوستت می‌دارم،       
و این دوست داشتن پریشان‌خاطرت می‌کند،
و رویاهای‌ام زیر انگشتانت تکه‌تکه می‌شوند.
من بسیار دوستت میدارم، فرشتهی من.
از تمامی طعم‌ها یکی،تنها یکی مرا هوس‌ناک می‌کند،
آن هنگام که لبانت به دل‌جویی دهانم بر می‌خیزند.
از تمامی این بادها، تنها یکی مرا با خود می‌برد،
وقتی که سایه‌ات، از دریچه‌ام عبور می‌کند.
افسوس‌های مرا برگیر و اشک‌هایت را به من بده
چونان کسی که جنگ‌افزارش را به زمین می‌افکند،
و می‌میرد.
و هم‌چنان نفس بکش، آن هنگام که با وقار فرو می‌افتی
هنگامی که زمان زیر نفس‌هایت، منبسط می‌شود.
تنها خاکسترهایمان باقی خواهد ماند،
و ریههای من مویه میکنند،
ولی قلبام رها خواهد شد.
صدایت از خیالم محو میگردد،
و من،
آزادی‌ام را بازپس خواهم گرفت.
بسیار دوستت می‌دارم،
و این دوست داشتن پریشان‌خاطرت می‌کند،
و رویاهای‌ام زیر انگشتانت تکه‌تکه می‌شوند.
من بسیار دوستت میدارم،
فرشتهی من!




 Translated & declaimed By Arjang Aghajari  
"Le Tunnel D'or" par Aaron, traduit et déclamé au Persian



AaRON - Le Tunnel D'or - Symphonique